samira

Sunday, August 20, 2006

عجب خواب وحشتناکی بود
همین الان از خواب بیدار شدم.ساعت نه صبح روز یکشنبه است
اما چه جوری از خواب بیدار شدم مهمه.با ضربه های شلاقی که مامور نیروی انتظامی داشت به پاهام میزد.خواب دیدم که رفتیم یه شهری مسافرت.یادم نیست کجا بود.اما رفته بودیم هتل.من و مامان بابام و سینا یه اتاق چهار نفره داشتیم.اتاق بغل ما هم بقیه دوستام بودن.خیلی بودیم.سیما. علی پسر عمه ام.دوستهای علی.آزاده دختر عمه ام.دوستای اون.حدود بیست نفری بودیم.با هم توی لابی هتل قرار داشتیم که بریم بیرون.همین طور که وایساده بودیم تا همه جمع بشن من داشتم با علی حرف می زدم. علی لپه من رو داشت میکشید.همین طور که لپه من توی دستش بود مامور نیروی انتظامی از دره هتل اومد تو و مارو دید.بعدش رو کرد به من با دعوا که این چه کاریه دارین می کنین.دست نا محرم بهت داره می خوره؟باید بیای با ما بریم.تو باید سنگسار شی.منم پر رو گری درآوردم و بهش گفتم که مگه چه اشکال داره.من کاری نکردم که .فقط لپم رو داشت میکشید.کاره خلاف که ازم سر نزده اینجوری می گی.مامور نیروی انتظامی دید حریفه من نمیشه که با خودش ببره گفت الان که با مافوقم اومدم می فهمی دنیا دسته کیه.منم از ترس داشتم میمردم که دیدم بهترین کار اینه که مامان و بابام رو در جریان بذارم تا ازم حمایت کنن.اومدم توی اتاقمون دیدم زندایی بابام و یه خانوم دیگه اومدن مامانم رو ببینم.حالا منم نمی خواستم جلوی اونا چیزی بگم.منتظر شدم تا اونا برن.همش هم گوشم به در بود که ببینم صدای آژیر ماشین پلیس میاد یا نه.از چشمی در هم بیرون رو نگاه می کردم که همه بچه ها منتظر بودن ببینن چه اتفاقی برام میفته.تا اینکه مهمونا تصمیم گرفتن برن.داشتن خداحافظی می کردن که زندایی بابام که اصلن هم ازش خوشم نمیاد بهم گفت:خوب اون روز با دوستات داشتی سیگار می کشیدی ها.من گفتم کی رو می گین؟اونم آدرس کامل رو داد و گفت فلان روز فلان ساعت با چند نفر بودی اون مانتو سفیده تنت بود.منم تازه یادم اومد کی رو میگه.اما اصلن برام مهم نبود که منو دیده.آنچنان خنده ای سر دادم که خودش هم فهمید چقدر موضوع به نظرم مسخره و پیش پا افتاده میومده و نباید تو کاره من فضولی می کرده
تا مهمونا رفتن و اومدم به مامانم بگم که چی شده در اتاقمون رو کوبوندن.از چشمی نگاه کردم دیدم چند تا خدمتکاره هتل پشته درن اما نمی دونم چرا لباساشون مثل راحبه ها بود.خلاصه من در رو باز نمی کردم.می خواستم قبل از این که اونا بیان تو به مامانم بگم که ازم دفاع کنه.هی من در رو هل می دادم.هی اونا هل می دادن تا اینکه مامور اصلی نیروی انتظامی اومد و یه شلاق دستش بود.کوبوند روی زمین.طوری که ته شلاقش که نازکتر هم میشد می خورد به ساق پای من .با زور در رو باز کرد اومد تو.نمی دونین چقدر کریه بود.همین طور داشت با شلاقش من رو میزد و بهم فحش می داد که دختره پررو .بی احترامی به ماموره دولت؟باید سنگسار شی و از این حرفها که یهو صدای قابلمه هایی که مامانم دیشب شسته بود اومد و من از خواب پریدم.آآآآآآآآآآآآخیشششششششششششش.شانس آوردم وگرنه می کشتنم.همیشه از صدای قابلمه که از خواب بیدارم کنه متنفر بودم اما امروز کلی حال کردم با این صدا.خیلی خواب بدی بود.وقتی بیدار شدم سوزش و درد شلاق رو روی پام احساس می کردم
.................
این آخرین نوشته من توی این خونمون بود.چون امروز باید کامپیوتر رو بسته بندی کنم.پس تا خونه جدید فعلن خداحافظ

Friday, August 18, 2006

من شنیدم وقتی که سیگارت رو روشن می کنی ونصفه روشن میشه واولش نصفه می سوزه یعنی طرف دوست داره
بسی خیال باطل.یا این چیزی که من شنیدم چرته یا اینکه همش تقصیره این فندک زیپو است که سیگاره من نصفه روشن میشه.چون طرف اصلن من رو دوست نداره.شایدم داشته باشه.از کجا معلوم
الان یکی دو روزه که یه حسی دارم.سرم پر از خالیه.هیچ چیزی وجود نداره که بخوام بهش فکر کنم.هیچ چیز برام ارزش فکر کردن نداره.دقیقن پر از خالی
دلم می خواد تنهایی برای دو روز یا سه روز برم شمال.تنهای تنها.فارغ از همه چیز و همه کس.خیلی به تنهایی احتیاج دارم
این ماه کلاس زبان نمیرم.نگرانم که یادم بره.اما باید کلی عقب افتادگی های این ترمم رو جبران کنم.اصلن توقع نداشتم قبول شم.یعنی دوست داشتم بیشتر که قبول نشم اما شدم دیگه.در عوض این ترم نمیرم چون خیلی کار دارم و باید بشینم خودم بخونم
توی این روزا اصلن خوش نیستم چون بیشتر به فکر وظایف و مسولیت هام هستم اما الان دلم خواست بگم خدایا این لحظه های خوشی رو ازم نگیر.مچکرم

Tuesday, August 15, 2006

خستم
از همه چی خستم.از خودم.از زندگیم.از لباسام.از غذاهای تکراری.از روزهای تکراری تابستون از همه چی............ نمی دونم باید چه کار کنم
فکر کنم اگر یه مدت بگذره حالم بهتر میشه.آره حتمن همین طوره
من قویم.نباید بذارم حال بد به من چیره بشه.آره من قویم.این رو همه می گن.همه . قویم؟نمی دونم.اگر هستم پس چرا الان حالت ضعف دارم؟حالت ضعف.آره حالت ضعف دارم.دلم می خواد یکی بود تا من مثل یه زالو می چسبیدم بهش و از خونش می خوردم و دیگه ازش جدا نمی شدم.مثل یه کنه.اما من شخصیتم این طوری نیست.چرا نیست؟چرا از اول فکر کردم من نباید این طوری باشم؟چرا همچین باوره غلطی رو توی ذهنم پروروندم؟
آره .باور غلط.زندگیم پره از باورهای غلط
اینکه من یه دخترم پس باید منتظر باشم تا عشق به سراغم بیاد.باید منتظر باشم تا یکی نازم رو بخره.باید کارهای ظریف بکنم.باید دامن پام کنم.کفش پاشنه دار بپوشم.توی جمع خانوادگی مشروب نخورم یا اگه خوردم یواشکی باشه.نباید در ملع عام سیگار بکشم چون زشته یه دختر سیگار بکشه.تا قبل از ازدواجم نباید با کسی سکس داشته باشم وگرنه وای وای وای مردم چی فکر می کنن؟نباید بلند بلند از ته دلم بخندم چون برای یه دختر زشته
حالم بهم می خوره از این چیزا.چرا پس پسرا با افتخار تمام این کارها رو بکنن؟چرا با پر رویی از هر کسی خوششون میاد حتی اگر طرف آدم حسابشون هم نکنه پیشنهادشون رو می دن؟با افتخار مشروب بخورن و مست هم بکنن و تا احساس کردن دلشون سکس می خواد سریع به ای خواستشون پاسخ مثبت بدن؟مگه من چیم از اونا کمتره؟چرا من نمی تونم کارهای اونا رو بکنم؟فقط به خاطره این که دختر خلق شدم؟نه نه این فقط یه باوره غلطه.من نمی خوام این طوری فکر کنم.به هیچ کس هم کاری ندارم.نه حرف مردم نه نگاههای متعجبشون دوست دارم اون طور که دلم می خواد زندگی کنم .این ابتدایی ترین حقیه که من می تونم داشته باشم

Sunday, August 13, 2006

همیشه از این میترسم که زندگیم تکراری بشه.وقتی فکر می کنم شایذ یه روزی منم یه زندگیه تکراری داشته باشم گریم می گیره.به همین خاطر خودم تنوع وهیجان برای خودم درست می کنم.مثل کارهای عجیب غریب یا نمی دونم هر چیزی که زندگیم رو از یکنواختی در بیاره
مثلن الان در شرایطی که واقعنه واقعن وقت سر خاروندن هم ندارم دارم مثل یک خرسی که از خواب زمستونی بیدار شده دارم می خورم تا اینکه دوباره دو سه روز دیگه رژیم بگیرم.یا اینکه فردا امتحان فاینال زبان دارم اما هنوز که ساعت 11 هیچی نخوندم.هنوزم مطمین نیستم که فردا برم امتحان بدم یا نه
آخی .دلم برای خودم سوخت.اما عیبی نداره خوب میشم.باید یه دکترم برم

امروز شنبه بود.شروع هفته جدید.صبح که رفتم کلاس زبان.البته قبلش هم با بابام دعوام شد توی راه که داشت منو می رسوند کلاس.بعدش هم که من از ماشینش پیاده شدم سریع خونه رو گرفتم مثل بچه ننه ها به مامانم گفتم چی شده .همه غر هامو زدم و به مامانم گفتم که همه رو به بابام بگه.البته بگم ها در تمام کل جریان حق با من بود
نمی دونم چرا از اول یاد نگرفتم خودم مستقیمن حرفهام رو به بابام بزنم.همیشه مامانم این وسط بوده.اما بسه دیگه.مایه آبرو ریزی که دختر 22 ساله مستقیم حرفهاشو به باباش نگه
بعده کلاس با سیما قرار داشتیم.سره راه سینا رو هم برداشتیم و رفتیم پل چوبی.قراره تخت و میز کامپیوتر و بقیه چیزایی که می خوایم رو سیما بسازه.آخه کلی بلده.خیلی هم وارده توی کارش.چوبمون رو خریدیم دادیم برامون از روی نقشه ای که سیما کشیده بود برش دادن.هر چی لازم بود خریدیم.تخته سه لاو...حالا خوب شد سینا رو با خودمون بردیم وگرنه من خودم باید میشستم بقل راننده وانتی که می خواست چوب هامون رو بیاره
بعد اومدیم خونه ما .ساعت حول و حوش 2 بود ناهار رو زدیم تو رگ.بعد ناهار عذاب وجدان اومد سراغم البته این که موضوع تکراریه.ساعت چهار رفتیم که بقیه لوازم رو بخریم.میخ و پیچ و ریل کشو و از این جور چیزا.سیما هم می خواست برای دوستش لباس بچه بخره.اول رفتیم آب باتری ماشین رو عوض کردیم .بعد رفتیم جردن لباس فروشیه توکا .به کسا هم یه سر زدیم.مانتو آنچنانی نداشت.از اون جا رفتیم میرداماد.بعد هم تا رسیدیم ساعت 8 شده بود نرسیدیم بریم لوازم مورده نیاز رو بخریم.حالا قرار شد من فردا برم بخرم که دیگه کارمون رو هم شروع کنیم
راستی خونه سیما اینا هم فیلمه ودینگ کرشرز رو دیدیم البته من نصفه دیدم چون باید می اومدم خونه
روزه بدی نبود فقط خیلی خسته شدم

Friday, August 11, 2006

از دیروز تا حالا شاید ده بار ایمیلش رو خوندم
هر بار که میخونم یه حسه خوبی بهم دست میده.از یه طرف هر بار یه درجه به بی خیالیم اضافه میشه و از طرف دیگه هم خودم رو بهش نزدیک می بینم
ای بابا آخه مارو چه به عاشق شدن؟من بیچاره با این قوانین دست و پا گیر ذهنی که همیشه برای خودم داشتم الان برای خودم هم کلی عجیبه که عاشق بشم.البته نا گفته نماند من خیلی راه دارم تا عاشق شدن.الان فقط ازش خوشم میاد همین نه بیشتر حالا کو تا عاشق شدن.شاید خیلی موقع ها فکر می کنم که منم عاشق شدم اما وقتی با خودم میشینم فکر می کنم میبینم نه بابا من کجا عشق کجا.این چیزی که من الان توشم اسمش خوش اومدن از طرفه مقابله نه بیشتر.پس بهتره بیشتر از اینا هم فکرم رو مشغول نکنم
خدا جونم ازت می خوام کمکم کنی.دلم برات تنگ شده خدای مهربونم.چند روزی بود ازت یاد نکرده بودم .اما الان یهو دلم برات تنگ شد.کمکم کن.من تلاش می کنم برای همه چی و تو هم نتایج خوب برام پیش بیار.مچکرم ازت

Thursday, August 10, 2006

سلام
امروز حالم خیلی خوبه.خیلی هم خوشحالم چون چهارتا اتفاقه خوب افتاد
اول اینکه صبح از طرف شهرداری اومدن دوباره خونمون رو بازدید کردن و گفتن جریمه ای که کردنمون و حدوده ده میلیون میشده اشتباه بوده و ما نباید ده میلیون رو بدیم
دوم اینکه امروز به بابام خبر دادن که پست ذیحسابی براش زدن.همون چیزی که بابام سه چهار سال منتظرش بود که این خبر برای چهارتامون خیلی خوشحال کننده بود
سوم اینکه علی امروز اومد ایران
و اما خبر چهارم ........یکم سیکرته اما فقط اینو می گم که خیالم یکم راحت شده
الان دارم میرم جواب ایمیل دوستم رو بدم که دیشب براش ایمیل زده بودم.آخه اون امروز جوابم رو داد.خبر چهارم هم مر بوط به همین میشه.فعلن خداحافظ

Tuesday, August 08, 2006

امروز سه شنبه بود.روزه تولده حضرت علی و روزه پدر
پس بابا حمید روزت مبارک
هیچ موقع نمی تونم زندگیم رو بدون پدرم تصور کنم.هر چند که من پدری دارم که خیلی آرومه و اکثر وظایف خودش در مورده تربیت ما وسر و کله زندن با ما رو به مادرم محول کرده.همین طور مامانم.اصلن نمی تونم تصور کنم که بدون مادرم بتونم گلیمه خودم رو از آب بکشم بیرون
امروز ما از صبح رفتیم دنباله کار های اون خونمون .الان که دارم اینجا می نویسم دارم از خواب میمیرم.این چند روز دنباله هر کسی گشتیم که بیاد خونمون رو تمیز کنه هیچ کس نبود.مجبور شدیم خودمون چهارتایی بریم.بابا جان که فقط چای خوردن و نظارت کردن .مامانه بیچارم هم پدرش درومد.در هر حال تموم شد نظافته خونه و دیگه آمادست برای اسباب بردن
یه خبره خیلی مهم اینکه پسر عمه ی خلم فردا داره بر میگرده از لندن.باورم نمیشه با اون همه بدبختی رفت حالا به این راحتی داره بر می گرده.سه سال پیش قاچاقی رفت و درخواسته پناهندگی سیاسی کرد.چون الان لندن فقط پناهندگی سیاسی می ده.از صد نفری که با اون توی یه کمپ بودن فقط به علی ما پناهندگی دادن .حالا زده به سرش که می خوام برگردم.دیوانست به خدا.توی شرایطی که همه دنباله اینن که زودتر برن از اینجا این می خواد برگرده.الان بیست و هشت سالشه.تازه باید همه چیز رو از اول شروع کنه.امیدوارم این دفعه از برگشتش پشیمون نشه.چون قبل از اینکه پناهنده بشه یکبار دیگه هم رفته بود با ویزای دانشجویی که بعده یه سال برگشت و پشیمون شد که چرا برگشته
....................
دوباره حالم بد شده.امروز همش بغض توی گلوم جمع میشد.کلی سعی کردم که به این حالم غلبه کنم اما دمه غروب بود که دیگه نتونستم و گریه کردم.کلی سینا باهام حرف زد .چون با هم خیلی راحتیم و اکثرن حاله بده منو می فهمه.بهم میگه بی خیاله همه چیز باش.به هیچی فکر نکن وهیچ چیز برات مهم نباشه.اما مگه من میتونم این طوری باشم بابا.اونم یه حرفی برای خودش میزنه.فکر کرده ما دختر ها هم مثل خودشون بی احساسیم.نمیشه این طوری که.اما سعی کردم حرفهایی که بهم زد رو عملی کنم اما نشد
...................
برای فردا کلی کاره زبان دارم که صبح زود باید پاشم انجام بدم تازه الان هم می خوام یه ایمیل هم برای دوستم بزنم.برام دعا کنید که حاله بد نیاد سراغم دوباره

Sunday, August 06, 2006

امان از گرما
امروز کلافه ی کلافه شدم از گرما.صبح که به زور از خواب بیدار شدم تا برم کلاس زبان.انقدر خوابم میومد که می خواستم بی خیاله کلاس زبان بشم و تخت بگیرم بخوابم تا ابد.چون سه جلسه غیبتم رو کردم با اجازتون و دیگه جایی برای غیبت هم ندارم اما حاضر بودم نرم امروز کلاس و بجاش بخوابم که بازم هی به خودم نهیب زدم که تنبل خانوم پا شو بسه این همه تنبلی وخواب.خلاصه دردسرتون ندم به هر بدبختی بود رفتم کلاس.بعد از کلاس قرار بود سیما بیاد دمه کلاسم تا با هم بریم تجریش پاساژ قايم خرید کنیم .کلاس تموم شد اومدم پایین دیدم سیما هم اومده سوار ماشینش شدم دیدم نخیر خانوم از ما هم خواب آلو تره.خلاصه رفتیم به سمته هدفمون و رسیدیم به تجریش اونجا هم که قربونش برم انقدر ترافیکه که حد نداره جای پارکم که محاله پیدا کنی.پس تصمیم گرفتیم بریم پارکینگ پاساژتندیس پارک کنیم بعد بریم قايم.واه واه واه واه.من نمی دونم کدوم مهندسه معماره بی سوادی البته با عرضه پوزش از مهندسینه با سواد این پارکینگ رو طراحی کرده و بدتر از اون کدوم شهرداریه بی در و پیکری جوازه ساخت بهش داده.حتمن پارکینگش رو امتحان کنید خاطرش دل انگیزه
خداد تومن هم که پول پارکینگ می گیرن یه ساعت اونتو بودیم دو هزار تومن شد
خلاصه از اصله موضوع دور نشیم.جونم براتون بگه که رفتیم و سیما خانوم یه جفت صندل خوشگل بلا خربد و سمیرا خانوم هم یه چند تایی پاش کرد و چند تا رو هم توی ذهنش کاندید کرد که به همین زودیا بره بخرشون
بعدش اومدیم برگردیم خونه دیدیم نه خیر.مگه میشه ما دوتا بریم بیرون و هیچی نخوریم و برگردیم خونه؟پس اومدیم از سره پاساژ همون جایی که سمنوی عمه لیلا داره شاتوت و گردو و ذغال اخته هر کدوم به اندازه ی دو خروار خریدیم.اومدیم این ور تر دیدیم این پیراشکی های شیرینی فروشیه بد جوری توی اعصابمونه.سیما خانوم یه مدل به اسمه کاسکو مخصوص و من هم مکزیکیش رو خریدیم.تا رسیدیم به ماشین هلاک شدیم سر بالایی خیابون از یه طرف آفتاب که می خورد توی فرقه سرمون هم از یه طرف توی این گیر و داد باید شاتوت هم می خوردیم.خلاصه سواره ماشین شدیم.حالا ما طبقه ی چندمیم؟منفیه هفت .یا علی .کی می خواد این همه رو بره بالا؟کولر ماشین رو هم که نمی شد روشن کرد.به خاطر ساخت بده خروجی پاساژهم که یه ترافیکی بود به اندازه ی سه طبقه پس ما سوختیم و ساختیم .فکر کنم یه نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم به هوای آزاد .حالا بگرد یه جا آب معدنی پیدا کن که اول آب بخوریم تا بعد بتونیم استارته خوراکی هارو بزنیم.آب خریدیم.بعدش رفتیم توی خیابون سهیل شیطونیمون رو هم که همش از من ناشی می شد کردیم و حالا وقتش بود که خوراکیهامون رو بخوریم.البته تا اینجای راه شاتوت و ذغال اخته و گردو رو خرده بودیما.من مکزیکیرو در آوردم یه گاز من بزن یه گاز سیما .خیلی خوش مزه بود.تنده تند.دیدیم نه نمیشه بدونه نوشابه فایده نداره.از توی صدر انداختیم توی دستور جنوبی و اولین سوپر یه نوشابه خانواده خریدیم با دوتا لیوان.بعد هم یه جای سایه پارک کردیم که
با خیاله راحت بخوریم.ماله من تموم شد رفتیم سراغه ماله سیما که حجمش دو برابره ماله من بود.گازه اول رو که زدیم اه اه اه چه مزه گندی می داد.حیفه هزار تومنی که دادیم براش.انداختیمش دور.به سیما گفتم بریم پاندا یه دنر بخریم با هم بخوریم.حالا جفتمون خندمون گرفته بود از این همه خوراکیهایی که خورده بودیم.به سیما گفتم اصلن نمی ذاریم خدایی نکردخ بهمون بد بگذره تا می بینیم مزش بده سریع میندازیمش دور و یه خوراکیه دیگرو جایگزینش می کنیم که یه موقه به معدمون بد نگذره
خلاصه کباب ترکی رو هم خریدیم و خوردیم.من که در حده انفجار بودم.داشت از خودم چندشم می شد. هوای گرم. دستام رنگه شاتوت داشت.اون یکی دستم هم آب نمکه گردو خشک شده بود سفیدک زده بود. روی مانتوم خورده های نون دنر کبابه.اه اه اه دلم می خواست همون طوری میرفتم توی حموم
خلاصه گازیدیم اومدیم خونه.سیما بهم گفت بیا خونمون گفتم نه بابا تا گرممه برم خونمون حوصله ندارم بیام خنک شم دوباره بیام تو گرما
رسیدم خونه هم یه راست رفتم حموم.بعدش هم با مامانم و بابام رفتیم بنگاه که کلیده خونه رو تحویل بگیریم.منم که تا حالا ندیده بودمش.مامانمینا منو بردن تا خونه رو نشونم بدم.وقتی رفتم تو خونه باورم نشد.فقط پنهونی اشک ریختم چون خیلی حالم گرفت.اصلن بد نبود ها اما من توقع خیلی بهتر از این رو داشتم
خدایا ازت می خوام توی موردهای مهمتره زندگیم این طوری حالم رو نگیریا.وگرنه من دق می کنم

Saturday, August 05, 2006

نمی دونم تا حالا این حس بهتون دست داده که وقتی یه آهنگی رو گوش می دین یا اینکه یه تصویری رو می بینین یاده یه دوره ی خیلی خوب از زندگیتون بیفتین اما اون دوره در عین حال که براتون دل انگیزه علته دل انگیز بودنش رو هم ندونین؟
من خیلی اینطوری میشم .مثلن همین الان که دارم می نویسم دارم آهنگه نازی ناز کن ابی رو گوش می دم.وقتی به این آهنگ گوش می دم یاده یه دوره ی خیلی خوبی میفتم.یعنی در واقع یه حس خیلی خوبی بهم دست می ده که احساس می کنم مربوط به گذشتمه اما دقیقن نمی دونم کی بوده فقط یه حسه خیلی خوبی بهم دست میده.نمی دونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه؟
یه آهنگه دیگه ای هم که گوش می دم یاده اون دوره های خوب میفتم آهنگه تنگ غروبه دلم گرفته اندیه.وای این آهنگ رو که گوش می دم می میرم .می دونم که این آهنگ رو وقتی که راهنمایی بودم گوش می دادم اما واقعن نمی دونم چیه این آهنگ باعث میشه این حسه قشنگ بهم دست بده
نمی دونم که شماها هم تا حالا همچین حسی رو تجربه کردین یا نه ؟یه حس خیلی خوب که مربوط به گذشتتونه اما در عین حال گنگ هم هست.اگر دارین لطفن برام بنویسین

Friday, August 04, 2006

بادا بادا مبارک بادا
عجب عروسی بود.عالی از هر نظر که بخواین.هم از نظر خوراکیهاش هم مهموناش هم عروس داماد هم باغی که توش عروسی بود همه چی عالی بود
همین الان رسیدیم خونه گفتم تا موضوع داغه سریع بچسبونمش توی وبلاگم که شماها هم مستفیذ بشین.الان ساعت دو صبحه ومن یه دوش آب سرد هم گرفتم تا خستگیم که ناشی از قر دادن بیش از حده در بره و سرحال بیام اینجا.اما هنوز پاهام درد می کنه .آخه نمی دونم این چه مرضیه که باید کفش پاشنه ده سانتی باریک پامون کنیم.اه خوش به حاله این مردها نه آرایشی می کنن نه مویی درست می کنن نه لباس آنچنانی می پوشن که نتونن تکون بخورن نه کفششون پاشنه داره تازه از همه هم بیشتر غر می زنن.حالا تا دو سه روز پای بدبختم درد می کنه
اما از عروسی بگم.چون ما مثلن فامیل درجه دو به حساب میومدیم مجبور شدیم از سره عقد بریم که با تمامه ظواهری که باید حفظ می شد عقد انجام شد .من نمی دونم صیقه این که می گن عروس رفته گل بچینه چیه؟چرا عروس باره سوم می گه بله؟خوب همون باره اول بگین دیگه بابا این همه ناز و عشوه نداره که
بعدش ما رسیدیم خدمته قسمت سنتی مجلس که شامل همه تنقلات می شد.بلال باقالی گردو ذغال اخته آلبالو لواشک سوهان گندم شادونه گز انواع شکلات کشمش و مهمتر از همه قلیون و چای دورنگ.خیلی این قسمت حال داد
بعدش آهنگه بادا بادا مبارک باد رو زدن و عروس و داماد تشریف فرما شدن تا ساعت یک بزن و برقص و پایکوبی بود و بعدشم گوسفند هم کشتن و ما اومدیم منزل و عروس داماد هم رفتن هتل.آخه بیچاره ها بی خانمانن.داماد که فامیل ما میشد حدود سی ساله که آلمان زندگی می کنه پارسال دقیقن دوازده مرداد بود که نامزد کردن و بعدش رفتن دنبال کارهای عروس تا براش اقامت و ویزا بگیرن که یک سال طول کشید و دقیقن سالگرده نامزدیشون عروسی گرفتن
نمی خوام از داماد تعریف کنم حالا چون ما فامیلش بودیم چون تحفه ای هم نیست اما این عروس بد جوری اشوه می اومد.واه واه واه.بعضی ها اونقدر اشوه میان اونقدر اشوه میان ها که من که دخترم وقتی اینارو میبینم کاملن ایمان میارم که من هرمون های مردونم خیلی بیشتر از هرمون های زنونمه چون یک سر سوزن هم از این کار ها بلد نیستم.همینه که همه از من گریزونن.می گم چرا اوضاع احوالم همچینه نگو ما ماله این حرفها نیستیم.داماد هم که بدش نمی اومد .خودش کلی عشق و حالش رو کرده حالا در سنه چهل و دو سالگی اومده یه دختره ترگل ورگل که آفتاب مهتابم رنگ و روش رو ندیدن و خوب هم بلده ناز و اشوه بیاد و دلربایی کنه برداشته می خواد با خودش ببره آلمان که چی؟آقای داماد دوست دارن حالا که قراره ناز بخرن نازه یه دختره ایرونی رو بخرن.چرا بخوان نازه دختر های فرنگی رو بخرن؟کور خونده. فکر کرده ما هم خریم که این صغری کبری هارو باور کنیم.ای بابا هیچی نگم بهتره
از همه این حرفها که بگذریم امشب شب خوبی بود.خوش گذشت .امیدوارم همه اونایی که عروسی کردن تا ابد با همسرهاشون خوب و مهربون بمونن و اونایی هم که مجردن یکی رو گیر بیارن که خودشون رو بهش غالب کنن چه دختر هاش چه پسرهاش(البته همش شوخی بود یه موقع کسی ناراحت نشه این وسط)شب بخیر همگی خوب بخوابین

Wednesday, August 02, 2006

خدا مرگم بده
دوباره اون حسه اومده سراغم.کدوم حس؟خوب معلومه دیگه حسه خوردن اونم از چه نوع خوردنی؟خوردن به اندازه سوخت جت
الان چند روزه که دارم همین طوری می خورم.غذاهای چرب.پلو .پیتزا.وای خدایا آخه من چقدر بد بختم.این همه خوردن رو دوست دارم به سرعته باد هم چاق میشم.توی همین ده روزه البته الان که فکر می کنم از ده روز بیشتره از چهارده تیر به اینور فقط خوردم.سه کیلو چاق شدم دوباره صورتم باد کرده وا ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی نه. من چه کار کنم حالا؟ازهمه بدتر هم عذاب وجدان لعنتیه.اینقدر به چیزهایی که می خورم فکر می کنم که فکر کنم دو برابر تاثیر می ذاره توی چاقیم
ولی واقعن بدترین مواقع زمانیه که من میفتم روی دنده خوردن و بعدش عذاب وجدان می گیرم.موقع خوردن که هیچی یادم نمیاد تازه بعد از اینکه می خورم عذاب وجدانه شروع میشه
.اه فردا هم عروسیه من بیچاره می خواستم لاغر باشم اما اینقدر خوردم که فکر کنم لباسم اندازم نباشه
از فردا رژیم رو شروع می کنم.نگین دختره دیوانست ها از روز عروسی شروع می کنه به رژیم
نمی دونین موقع هایی که رژیمم رو طبق برنامه پیش میرم چه حسه خوبی دارم.یه حس رضایت از خوده تمام و کمال . الان دلم برای اون حسه هم تنگ شده
ما رفتیم که از فردا رژیم رو شروع کنیم با انرژی

پیتزا
وای دهنم آب افتاد.یکی از سرگرمی های من توی زندگیم خوردنه .میشه گفت مهیج ترین سر گرمیم خوردنه.اونم خوردنه پیتزا.نمی تونم بگم چقدر این غذا رو دوست دارم.اینقدر دوسش دارم که هر موقع میرم فست فود تنها چیزی که به ذهنم میرسه برای خوردن پیتزاست.کلی هم خاطره های خوب دارم با پیتزا و پیتزا خوردنمون(منظورم پیتزا خوردنه من و سیماست) البته خاطره های بد هم داریم ها.موقع هایی که بد مزه بوده.اه اه اه
یادم میاد دو سال پیش من کلاس زبان می رفتم.یک روز در میون.شنبه دوشنبه و چهار شنبه از ساعته پنج و نیم تا هفت و ربع.کلاس من نزدیکه خونه سیما اینا بود.تمام روزهایی که من کلاس داشتم سیما بعد کلاس میومد دنبالم با هم میرفتیم پیتزا میزدیم تو رگ.خدا وکیلی خیلی بده که آدم برای خوردن یه پایه اساسی داشته باشه.نتیجش میشه عاقبته منه بیچاره که بعد از یه مدت شدم اندازه یه گاو
خلاصه یادمه که یک روز در میون شام بعد از کلاس زبانم پیتزا می خوردم.اصلن فکر کنم به هوای پیتزا خوردن میرفتم کلاس
از اونجایی که اینجانب عاشق و دلشیفته ی پیتزا بودم و هستم پیتزا فروشی های بیشماری رو امتحان کرد که بعضی هاشون خوب و بعضی هاشون معمولی و بعضی هم بد بودن
من اسم اونایی رو که میشناسم میگم که اگر دوست داشتین شما هم امتحانش کنید
جایی که ما همیشه میریم و من فکر می کنم یکی از بهترین پیتزا های تهران رو داره پیتزا زرین هست که آدرسش :تهرانپارس تقاطع رشید و گلبرگ.پیتزا هاش عالیه عالی.همون پیتزایی که من یه روز در میون می خوردم.بعدش توی همون محدوده یه پیتزا فروشی هست به اسمه پسر خوانده که آدرسش:فلکه اول تهران پارس .کناره بازار سپید.این پیتزا فروشی مبتکره پیتزا های جدیده که پیتزا سیسیلیش رو امتحان کنید.بعدش رز برگر که الان تنها شعبه ای که داره توی فوت کورت تماشا بالای میلاده نوره(قبلن توی یوسف آباد هم شعبه داشت)پیتزای پپرونی اینجا معرکست.واقعن پیتزای اینجا یکی از پیتزا هایی که روی اعصابه منه.پنیر پیتزاش با آدم حرف میزنه.کاملن لذیذه.بعدش پیتزا های فست فوده نادره که توی بلواره میرداماده اینم فوق العادست.بعد پیتزای فیله ی گوشت ونوس برگر.دیگه ...آهان پیتزا چمن توی نیاوران .پیتزای بلو برگر توی لواسون مخصوصن پپرونیش.پیتزای گرد باد رو به روی پارک ملت و خیلی های دیگه که الان یادم نمیاد
من از پیتزا های بوف اصلن خوشم نمیاد.از پیتزا راز هم همین طور از پیتزا های خیلی جاهای دیگه هم خوشم نیومده
راستی اگر جایی رو سراغ دارین که پیتزا هاش خوشمزه است لطفن بگین
وای چقدر گشنم شد.تازه خوبه امروز ناهارم پیتزا خوردم ها ولی کاشکی الان پنج شیش تا برش سرد توی یخچال داشتیم تا من می خوردم