samira

Sunday, July 30, 2006

خستگی
امروز با کلی خستگی از خواب بیدار شدم.برای اینکه جمعه شب اصلن نخوابیدم.خونه پریسا اینا بودم .با سیما و پریسا تا ساعته 6 صبح بیدار بودیم لبه استخر پاهامون توی آب. داشتیم گل می گفتیم و گل میشنفتیم.بعدش هم که دو ساعت خوابیدیم و صبح بیدار شدیم به امید نون بربری تازه و خامه و تخم مرغ نیمرو و نون پنیر و گوجه فرنگی.به به عجب صبحانه ای بود.منه بیچاره هم که بعد از رژِیم هایی که گرفتم دیگه معده ام تخم مرغ رو نمی تونه حضم کنه.پس این سعادت نسیبه من نشد که نیمرو بخرم.بقیرو هم که با عذاب وجدان خوردم.زهره مارم شد.بعدشم که همه ناهار درست کردن رو انداختن گردن من.منم براشون با قالی پلو با مرغ درست کردم.چرب .چی شد خدا وکیلی .بچه ها می خواستن با کله برن توی دیس پلو.خلاصه اینو می خواستم بگم که خیلی خسته بودم امروز.سره کلاس زبان منگ بودم
نقشه کشیده بودم که تا رسیدم خونه بخوابم که اومدم دیدم به به مامان جان همه خانوم های موجود در فامیل رو برای نا هار دعوت کردن منزل که آخرین ناهاره این خونمون رو هم بخورن .خلاصه دیدم که خواب بی خوابه . مگه میشد با اون همه مهمون خوابید؟سر و صدای بچه ها مخصوصن دختر خاله تقصم که بیست چهار ساعته می خواد براش لاک بزنی.وای داشتم دیوونه میشدم کم کم . انقدر تلاش کردم که از زیره کارهای محوله در برم که بالاخره ساعت 4 خودم رو به تختم رسوندم و نفهمیدم کی خوابم برد تا چشم هامو باز کردم ساعت 6 شده بود.نصف مهمونا رفته بودن.امروز از اون روزهایی بود که اصلن حوصله مهمون نداشتم.بیچاره مامانه منم که همیشه باید پدر خودش رو در بیاره.همه ازش همه توقعی دارن.وقتی که از اول همه کاری رو می کنی دیگه برات میشه وظیفه.آدم هنر مند باشه هم مایه عذابه ها.از یه طف آشپزی از طرف دیگه موهای فلانیرو درست کنه از طرفه دیگه لباس اون یکی رو درز بگیره.پدر خودش رو در میاره همیشه
بعد کلی زبان خوندم.خیلی حال کردم با خودم.چون خیلی وقت بود که اینجوری نخونده بودم.برنامه ریزی هم کردم که فردا صبح زود پاشم زبان بخونم تا 9 که از در می رم بیرون
........................
پ.ن:احساس می کنم روحم به کتاب خیلی الان احتیاج داره اما من اصلن الان وقته کتاب خوندن ندارم بد بختانه
........................
پ.ن:دارم کم کم به ارزش وجودیه خودم پی می برم.نه اینکه نمی دونستم تا حالا ها. اما در مورده اون آدم خاصی که من مد نظرمه خیلی برای خودم کم ارزش قایل بودم متاسفانه
........................
پ.ن:راستی خانوم حنا امروز رفته بیمارستان برای زایمان.براش دعا کنید که هم خودش هم نی نیش که پسره سالم باشن

Saturday, July 29, 2006

بچه ها ما خونه پیدا کردیم بالاخره
خیلی جالبه منه بیچاره این وسط بیشتر از همه پدرم دراومد بس که دنبال خونه گشتم اما آخر سر هم خونه بدون حضور و نظر من انتخاب شد.مهم نیست.من سلیقه پدر و مادرم رو قبول دارم
خوب خیالمون از این نظرراحت شد.الان مونده اثاث کشی و فروختن وسایل سه طبقه خونه و خلاصه کردن همه وسایل توی یه طبقه.احساس می کنم می خوام برم توی قفس .سخته ها یه عمر توی سه طبقه خونه واسه خودمون زندگی کردیم حالا باید بریم توی یه طبقه خونه
هیچ موقع یادم نمیره چقدر از این پله ها می دویدیم بالا پایین.چقدر بالا بلندی بازی می کردیم.چقدر مسابقه می ذاشتیم که ببینیم کی با سرعت بیشتر پله هارو میره بالا.یادش بخیر با بچه هایی که میومدن خونمون مهمونی میشستیم روی پله ها لیز می خوردیم پایین . من همیشه نفر اول بودم چون کارم هر روز همین بود که از پله ها لیز بخورم پایین.همیشه می شستم روی نرده ها و لیز می خوردم.عجب پله هایی بود.سنگی که برای پله ها به کار رفته اینقدر مرغوب بود که هنوز که هنوزه بعد چهل سال برق خیره کننده ای داره.یاده همه چی بخیر باید همه خاطره هامون رو همین جا بذاریم و بریم.نه بابا میبریم خاطره هامون رو
اما خودمونیم ها دل کندن ازش سخته.خونه ای که پدرم هم از سن ده سالگیش اینجا خاطره داره.یه چیز می گم بین خودمون بمونه.روزی که خونمون رو قلنامه کردیم من از صدای حق حق گریه بابام از خواب بیدار شدم.بیچاره.حتمن خیلی سختشه.اما خوب جای جدید هم یه تنوع خیلی بزرگیه
از دست سوسک ها و مارمولک هاشم خلاص شدیم.وای که چقدر سوسک داشتیم.سوسک های تاریخی به قول سیما
کلی کار داریم که باید انجام بدیم.فکر کنم وقت کم بیاریم.فکر که نه مطمینم که وقت کم میاریم.هممون مثل مورچه کار می کنیم بجز مامانم
...................
پ .ن :راستی دلم خیلی گرفتست.امروز حالم خیلی بد بود تا از بیرون رسیدم خونه پریدم توی حموم به هوای دوش گرفتن و فقط گریه کردم.اما الان حالم بهتره وخدا وکیلی ما خانوما شانس آوردیم که راحت گریه می کنیم ها و گرنه من یکی که با اولین تلنگر مرده بودم.اینجانب که می بینین اشکش دره مشکشه.اما واقعن بگم من عاشق اینم که می تونم راحت گریه کنم و اصلن از این موضوع
ناراحت نیستم و با گریه و اشک های خودم کلی حال میکنم
..................
راستی یادمه توی یکی از پست های قبلیم ازتون خواسته بودم برام دعا کنید تا بعدن بگم برای چی ازتون خواستم که برام دعا کنید
ما هفته قبل یه خونه خوب پیدا کردیم توی میدون اختیاریه .خونه به نسبت خوبی بود خلاصه پدرم رفت که قرارداد بنویسن که معلوم شد کسی که قرار بوده ما خونه رو ازش بگیریم مالک نبوده.یعنی ما نمی دونیم بوده یا نه .اما اون هیچ مدرکی نداشته که ثابت کنه مالک خونست .خلاصه خدا بهمون رحم کرد.چون اگر ما قرارداد می نوشتیم و بعد می رفتیم می دیدیم که آقا بجز ما به چند نفر دیگه هم خونرو داده اون موقع بود که دیگه باید خر می آوردیم و باقالی بارش می کردیم.من و خوانوادم آلاخون والاخون میشدیم.شانس آوردیم.مرسی از دعاهای همتون.و مچکرم خدا جون که دوستمون داشتی که همچین بلایی سرمون نیومد.

Thursday, July 27, 2006

خیلی از نظر روحی قاطیم.خیلی خیلی.از یه طرف دغدغه خونه پیدا کردن و از یه طرف دیگه هم روابط دوستیم که از جانبش احساس خطر می کنم.احساس تحدید.نمی دونم تا حالا برای شما پیش اومده که کلی انرژی بذارین برای رابطتون اما همش بدون نتیجه بمونه؟حتمن پیش نیومده چون فکر نمی کنم کسی به احمقی من وجود داشته باشه.خودش بیچاره چقدر خواسته به من نشون بده که آقا جون من نمی خوام با تو باشم اما من مثل این آدم های کور چشم هامو بستم و هیچ چیز رو نمی بینم.عجب احمقیم من.چقدر تا حالا حماقت کردم که دو سال ادامه دادم که الان بخواد اینجوری بشه.خیلی عجیبه.اینا همه از من بعید و عجیب بود منی که همیشه همه رو نصیحت می کردم خودم حالا تن به رابطه دادم که فقط خودم هستم و خودم توش و هیچ انرژِی از طرف مقابلم دریافت نمی کنم.دیگه حالم داره از خودم بهم می خوره که اینقدر یک طرفه رفتم جلو.اون با تمام زبون بی زبونیش به من می گفت نه اما من ........وای خدایا نمی دونم چی بگم.چون خودم ازت خواستم اگر قراره همه چیز تموم بشه زودتر تموم بشه.حالا بیام اعتراض بکنم؟نمی دونم فقط اینو می دونم که احساس خطر می کنم اساسی
خدایا من به جز تو کسی رو ندارم پس همه چیز رو هم از تو می خوام.همین و بس

Wednesday, July 26, 2006

مرگ
دیروز توی کلاس زبانمون داشتیم در مورده مرگ حرف می زدیم.همه بچه ها گفتن که از مرگ می ترسن.همه. حتی یک نفر هم نبود که از مرگ نترسه.وقتی که من گفتم از مردن نمی ترسم همه تعجب کردن.معلممون گفت که برای چی از مرگ نمی ترسی؟گفتم برای اینکه من هیچ وابستگی به این دنیا ندارم که هر لحظه نگران از دست دادنش باشم.چشممهاش از تعجب گرد شد.بقیه بچه ها هم همینطور.یکی از بچه ها گفت یعنی تو از زندگی لذت نمی بری؟منم گفتم که چرا من فقط ازش لذت می برم اما خودم رو بهش وابسته نمی کنم
نمی دونم باور می کنین یا نه اما من اصلنه اصلن از مردن نمی ترسم.از اینکه فکر کنم یک روزی دیگه نفس نمی کشم اصلن ناراحت نمی شم حتی اگر همین فردا اتفاق بیفته یا یک ساعت دیگه.تازه خیلی موقع ها دوست دارم بمیرم.دوست دارم دیگه نباشم.بعضی موقع ها که با سیما راجع به این موضوع حرف می زنیم بهش می گم که من دوست دارم در اوج بمیرم.مخصوصن در اوج عشق.دوست دارم روزی که احساس می کنم اون روز عاشقه عاشقم و امکان نداره بیشتر از اون احساس عشق داشته باشم بمیرم.نمی دونم چرا. شاید این موضوع به دلیل ضعف درونیه که من دارم.شاید به این خاطره که فکر می کنم اگر در شرایطی که بهترین حالته منه در اوج زیبایی جوونی عشق موقعیت اجتماعی و مطرح بودن از همه نظر بمیرم اون موقع بیشتر توی یاد و خاطره مردم باقی می مونم
نمی دونم این چه حسیه که دارم.اما بیشتر از این نشات می گیره که الان از درون احساس یک خلا می کنم.احساس اینکه من برای هیچ کس اهمیتی ندارم.فکر می کنم بودو نبود من برای هیچ کس فرقی نداره
نه برای سیما نه برای مامانم نه برای بابام نه برای سینا نه برای هیچ کس دیگه.من بدم میاد از این احساس مذخرف.چرا آخه باید همچین حسی منو آزار بده؟دوست دارم بمیرم تا بفهمم که چقدر برای بقیه اهمیت داشتم.همین

Monday, July 24, 2006

No one fall in love whit choice , whit chance.

No one stay in love whit chance , whit work.

No one fall out of love whit chance , whit choice.

Sunday, July 23, 2006

اشتباه نشه
توی پست قبلیم نوشته بودم که یه خبری بهتون می دم.اما تا خوده امروز نیومدم اینجا.البته اتفاقه هم هنوز نیفتاده و شاید اگر خدا بخواد فردا بیفته .به هر حال در موردش صحبت خواهم کرد
پنجشنبه از اول صبحش روز خوبی بود من به خودم استراحتی دادم و با دوستام بودم.شبشم که دیگه هیچی .عالی بود.یه خاطره خیلی بزرگ شد برای من که تا آخر عمرم اصلن فراموشش نمی کنم
اما از خوده جمعه حال گیری ها شروع شد.اول صبح که یه نیمچه دعوا با آقای ناز نازو
بعدش هم من بیچاره هر چی اس ام اس نثارش می کردم بی جواب موند و هیچ کدوم از زنگ هامو جواب نداد
عصرش رفتیم اول شهر کتاب نیاوران تا برای مریم دوستم کادوی تولد بخرم.کلی با مهسا خندیدم موقه انتخاب عروسک و ربان برداشتن
بعدش هم هشتا دختر خانوم گل بلبل رفتیم تراس برج سفید اما اصلن خوش نگذشت
امروزم که بنده کلاس زبان رو تعطیل کردم که مادر جان رو همراهی کنم برای ملاقات منازل
احساس می کنم خیلی این پستم رو مسخره نوشتم.اگر خوندینش و باهاش حال نکردین به روی خودتون نیارین لطفن .قول می دم با انرژی هر چه تمام تر از این به بعد ادامه بدم.یکی بهم پیشنهاد داده اسم وبلاگم رو بگذارم روزنوشت اما من همین اسم رو بیشتر دوست دارم.در هر حال مچکرم از پیشنهاداتتون دوستان

Thursday, July 20, 2006

از همتون می خوام برام دعا کنید .چون فردا قراره یه اتفاقی بیفته
اما الان نمی گم چیه.چه انجام شد چه انجام نشد بعدن می گم چی بود.البته دعا کنید که اگر به خیر و صلاح ماست انجام بشه

Wednesday, July 19, 2006

احساس مسولیت
من در حال حاضر بیست و دو سالمه.پدرم چهل و هفت و مادرم چهل و چهار سالشه و برادرم هم نوزده سالشه.پس در نتیجه خانواده من مخصوصن پدر و مادرم سن چندانی ندارن و به جایی نرسیدن که نتونن کارهای خودشون ویا کارهای عمومی که مربوط به کل خانواده چهار نفری ما میشه انجام بدن
مثلن در شرایط فعلی.پدر مادر من در حدی هستند که بتونن از پس گشتن توی بنگاههای املاک و خونه پیدا کردن بر بیان
اما نمی دونم چرا یه حسی به من می گه این وظیفه منه.این منم که باید کل این مسولیت رو به دوش بگیرم من باید تمام بنگاههای املاک رو زیر رو کنم.من باید اونارو دلداری بدم بهشون امید بدم که نگران نباشید بالاخره یه جایی رو پیدا می کنیم.الان سه روزه که من فقط به صورت فول تایم دنبال خونم.یه روز بابام نمیاد یه روز مامانم.یه بنگاه مامانم نمیاد یه بنگاه بابام اما من پای ثابتم و توی تموم مشاورین املاک نفر اولیم که می رم.توی این سه روز اینقدر از این بنگاه به اون بنگاه رفتم که تمام فایلهای بنگاهها رو حفظم دیشب یکی از مشاورین املاک می گفت دختر جون من هر جارو که می گم که تو بلدی پس چرا دیگه اومدین اینجا؟
البته یه چیزی رو هم بگما من اصلن از این شرایط ناراضی نیستما.اتفاقن خودم هم خیلی با این موضوع حال می کنم.اما در نهایت یه حس احساس مسولیت سنگین دارم.یه حس سنگینی که روی دوشم احساس می کنم که شاید مناسب من که یه دخترو وفقط بیست و دو سالمه نباشه.احساس می کنم یکم ضمختم می کنه
می خواستم اینو بگم که من خیلی خیلی خودم رو مسول آینده خانوادم می دونم .احساس می کنم همه خوشبختی خانوادم به خصوص برادرم به من بستگی داره.خیلی موقع ها فکر می کنم من باید کل زندگیم رو وقف کنم برای اینکه خانوادم رو به یه جایی برسونم.اینقدر بهش فکر می کنم که گاهی اوقات احساس می کنم این موضوع دیگه داره میره روی اعصابم
می خواستم ببینم کسی از شماها این طوری هست؟

Monday, July 17, 2006

امروز دوشنبه بود
آره امروز دوشنبه بود.یه دوشنبه ی مزخرف.یه دوشنبه ی پر استرس
البته الان چند روزه که برای من مزخرفه.تا امروز اینجا چیزی ننوشتم در موردش چون نمی خواستم از غصه هام اینجا چیزی بنویسم .اما امروز دیگه واقعن نتونستم تحمل کنم.فکر کردم اینجا بنویسم که یکم آروم تر شم
الان چند روزه ازش بی خبرم.البته این توی دوستی ما چیز عجیبی نیست.چون ایشون همیشه کار دارن
شاید هم من بازم اشتباه کردم.فکر می کردم این دفعه یه تغییری ایجاد خواهد شد.اما متاسفانه تا الان که همچین چیزی به چشم نمی خوره.چهار شنبه که با هم رفتیم مهمونی تا الان هیچ خبری ندارم.باورم نمی شه یعنی الان پنج روزه.اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
منم این دفعه دیگه پا پیش نمیذارم.خودش خواست بیاد جلو .در غیر این صورت من اصلن.این همه تا حالا انرژی گذاشتم توی رابطه
اه چقدر هم دوسش دارم ولی.واقعن چیشو دوست دارم؟ بی توجهی هاشو؟نمی دونم.هر چقدر هم سعی می کنم محکم باشم و به خودم بقبولونم که بابا بی خیالش اما نمی تونم.چرا آخه؟
چه کار کنم خدایا؟دلم می خواد گریه کنم.دلم چیه؟الان دارم گریه می کنم
تورو خدا نگین گریه نکن ها.حداقل بذارین اینجا با خیال راحت گریه کنم
آن لاین شدم می بینم اونم آنه.سریع چراقم رو روشن کردم که منو ببینه.اما اصلن به من توجهی نمی کنه.از حرص می میرم اما یهو می بینم که چراقش خاموش شد.تازه می فهمم که قبل از اینکه من آن شم رفته بوده اما چراقش دیر خاموش شده.می خوام گریه کنم
حالم بده.کلی توی این روزها روم فشاره.از صبح تا شب دنبال خونه بگرد بی نتیجه.از یه طرف همش موبایلم رو چک کنم که ببینم ازش میس کال یل مسیج دارم یا نه؟ بعد می بینم نه بابا هیچی ندارم ازش.تازه می فهمم که چقدر براش بی ارزشم.تازه می رم تو کلی فکر و خیال که چرا نمی فهمه من واقعن خیلی ساده ی ساده دوسش دارم از ته قلبم با تمام وجودم بدون هیچ قل و قشی.تازه اینجاست که می فهمم چقدر داقونم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنین.بعد مجبور م گریه کنم به این بهانه که چرا خونه پیدا نکردیم که مامانم ازم سوال نپرسه
چقدر من بدبختم خدا جونم .آخه چرااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم می خواست الان کنار دریا بودم.دریا پر از موج بود.من می رفتم توش اونقدر می رفتم جلو که بمیرم.اما دوست داشتم بعد از این که مردم بهش می گفتن که چقدر دوسش داشتم اما اون نخواست ببینه و بفهمه

Sunday, July 16, 2006

من همین الان از کلاس زبان برگشتم
یه اتفاقی افتاد که فکر کردم بد نباشه اینجا بنویسمش.بعد از کلاس سوار تاکسی شدم تا برسم خونه.به جز راننده یه آقایی هم جلو سوار بود من هم بر خلاف میل باطنیم عقب نشستم.همین که سوار شدم متوجه شدم آقای راننده که خیلی هم بی تربیت بود داره راجع به خانوم ها صحبت می کنه.داشت می گفت آره این زن ها مایه عذابن .هر چی بدبختیه همش از این زنهاست.تحقیق کردن دیدن اگر زن ها نبودن عمر مفید مرد ها سیصد سال می شد.همین طوری داشت از این چرت و پرت ها می گفت که معلوم می کرد چقدر بی سواده و هیچ کدوم از حرفهاش پایه علمی نداره.فقط داشت حرف می زد تا اینکه رسیدیم به یه چهارراهی که یه خانوم داشت با ماشین دور میزد و سه چهار بار عقب جلو کرد تا اینکه رد بشه و کلی ترافیک درست کرده بود.راننده بی تربیت برگشت گفت بیا اینم یه نمونش.به درد هیچ کاری نمی خورن اگر همشون رو بکنن توی چرخ گوشت یه آدم درست حسابی از توش در میاد
منم اصلن حوصله کل کل نداشتم به همین خاطر از اول راه هیچی نگفتم ولی دیگه به اینجا که رسیدم نتونستم تحمل کنم.به راننده گفتم آقا چقدر حرف می زنی.راننده هم که خیلی ادعاش می شد خواست جلوی مسافر های دیگه کم نیاره توی آینه منو نگاه کرد گفت با تو نبودم که خودتو می ندازی وسط.بهش گفتم با من نبودی ولی داری در مورد اون خانوم صحبت می کنی.بهم گفت تو سرت تو کاره خودت باشه نمی خواد نظر بدی آقا منو می گی دلم می خواست می زدمش.بهش گفتم اگر نمی خواین نظر بشنوین پس لطف کنید توی دلتون صحبت کنید .وقتی بلند بلند راجع به خانوم ها نظر می دین پس باید توقع داشته باشین این چیزارو بشنوین.گفت اگر ناراحتی پیاده شو.منم گفتم لطف کنید نگه دارید کاشکی نگفته بودم لطف کنید چون اصلن در حد این احترام ها نبود اما من به خاطر شخصیت خودم این حرف رو بهش زدم .اونم نگه داشت منم بدون اینکه کرایه بدم پیاده شدمو و در رو کوبوندم.بعدش کلی اعصابم بهم ریخت
کلی افسوس خوردم به حال خودم که توی مملکتی زندگی می کنم که مردهاش همچین طرز فکر مریضی دارن.واقعن متاسفم برای همشون.فقط همینو می تونم بگو و بس

Saturday, July 15, 2006

زمان
دیروز داشتیم با دوستام حرف می زدیم .یهو سیما گفت اه سمیرا یادته پارسال همین موقع ها بود که تصمیم گرفتیم بریم همه کافی شاپ های دنج تهران رو پیدا کنیم! منم طبق معمول گفتم وای سیما تورو خدا نگو.یهو یکی از دوستای دیگم گفت که سمیرا چرا می گی وای؟چرا اینقدر ناراحت شدی؟ سیما بهش گفت برای اینکه سمیرا خیلی حواسش به زمان هست .برای اینکه خیلی گذر زمان رو حس می کنه. واقعن ناراحت می شه از این که زمان می گذره
آره . من واقعن ساعت به ساعت ثانیه به ثانیه رو با تمام وجودم احساس می کنم.نمی دونم می تونم منظورم رو بهتون برسونم یا نه ولی مثلن سیما می گه من نصف ماه رو نمی فهمم.انگار نیستم توی این دنیا.انگار توی آسمونم .ولی من اصلن اینطوری نیستم.من ثانیه به ثانیه رو احساس می کنم
خیلی کم پیش میاد که یادم بره امروز چند شنبست یا اینکه چندمه ماه
همیشه در تلاش و برنامه ریزیم برای اینکه بهترین استفاده رو از زمانم بکنم به همین خاطر همیشه برنامه هام فشردست.دوست دارم وقتی تصمیم به انجام کاری می گیرم حتمن حتمن در سریع ترین زمان ممکنه انجام بشه .همین موضوع باعث میشه خیلی موقع ها مامانم از دستم عصبانی شه.مثلن وقتی پارچه می خرم که برام یه چیزی بدوزه باید همون روز شروع کنه به دوختن ولی اون این کار رو نمی کنه منم همش قور می زنم مامانم هم دعوام می کنه
همیشه روز تولدم خیلی ناراحتم نه به این خاطر که فکر کنید از این که سنم می ره بالاتر ناراحتما. نه. به این خاطر که فکر می کنم وای خدای من یه سال دیگه رو هم از دست دادم.حالا امسال چه کارا باید بکنم که بیشترین استفاده رو بکنم؟
نمی دونم شما ها هم اینطوری هستین یا نه؟
اینقدر مثل من زمان رو حس می کنین یا نه؟
از گذشتن عمرتون اینقدر نگران هستین یا نه؟

الان ساعت دوازده وبیست دقیقه شبه
سیما پیشمه و خواستم که به افتخاره دوستم اینجا بنویسم
اول مهر میشه نه سال که با همیم.چون اولین روز مدرسه با هم دوست شدیم
مثل یه روح در دو بدن .من که بدون مشورتهای اون واقعن نمی تونم کاری رو انجام بدم مخصوصن در مواقع احساسی
همیشه کلی نظر های خوب داره برای همه چی. در هر موردی که فکرش رو بکنی کلی می تونه راهنماییم کنه.کاشکی همتون از این دوستا داشته باشین ولی خوب این جور آدم ها نادرند
دعا می کنم که همیشه دوستیمون همین جوری بمونه تا ابد
سیما جونم دوست دارم یه عالمه.ماچ ماچ

Friday, July 14, 2006

عصر جمعه است امروز و سمیرا خانوم الان دلش گرفته ودوست داره گریه کنه
دلش اومد یه کاری کنه که من گریم بگیره؟
آره بابا این چیزا برای اون کاری نداره که گریه یه دختر رو دراره
اصلن گریه براش مفهومی داره؟
نه بابا اگر داشت که گریم رو در نمی آورد
چرا گریم رو در می آره؟
بالاخره منم یه کاری می کنم که گریش در بیاد.حالا می بینین

خواب
الان ساعت دقیقن هشت صبح روز جمعه است . با اینکه خیلی خسته بودم نمی دونم چرا خیلی خوب نخوابیدم . همیشه همین طورییم . وقتی قراره یه کاره مهم انجام بدم یا اینکه یه فکری ذهنم رو خیلی مشغول می کنه اصلن نمی تونم روی خوابم تمر کز کنم . راستی الان سیما رفته کنکور کاردانی به کارشناسی بده .براش دعا کنید
دیشب عجب خوابی دیدم . خواب دیدم رفتم خونه یکی از دوستام .اما من خیلی زود رسیدم و اونم خونه نبود پس باید منتظر می شدم تا از سر کار برگرده.منم رفتم توی لابی خونشون.خونشون چهار طبقه تک واحدی بود.وقتی رفتم تو از تعجب داشتم شاخ در می آوردم.در خونشون یه دره جنس آلمینیومی بود .مثل این در هایی که توی فیلم های فضایی یا فیلم هایی که مثلن نوع زندگی آدم هارو در سال2040 نشون می ده از اونا بود و هیچ جایی برای قفل و این حرفها نداشت.یه در فلزی کاملن صیقلی یه تیکه . همینطور که به در خیره شده بودم دیدم کنارش یه جایی هست برای کارت کشیدن و رمز ورود رو وارد کردن.رفتم جلو تر دیدم بله باید کارت بکشم تا در باز شه
همینطور که منتظر اومدن دوستم از سر کار بودم در اصلی ساختمون که به خیابون راه داشت باز شد .یهو یکی از دوستای دانشگاهم که اسمش افروزه اومد تو.خونهای که من جلوش ایستاده بودم خومه افروزینا بود .خلاصه کارتش رو کشید در باز شد و از من دعوت کرد که برم توی خونشون.منم رفتم تو .وای وای وای چی بود؟هنوز نمی تونم حضمش کنم.بلا فاصله که در فلزی باز می شد لب به لب با دیوار کابینت های آشپز خونه بود.یعنی اول باید از توی آشپز خونه رد می شدی.زیر بنای خونه یه چیزی حدود هزار متر بود که تازه این کوچیکترین واحد بود . چیزی به عنوان دیوار که ما بهش عادت داریم و می شناسیم وجود نداشت . همه بخش های خونه با دیوارهایی به ارتفاع یک متر و نیم که نه از بالا به سقف چسبیده بود و نه از پایین به زمین.از طرف شرقی به دیوار بقلی چسبیده بود و از طرف غربی یه پایه داشت روی زمین
یه بالکن خیلی بزرگ داشت که وقتی بازش می کردی بلا فاصله زیرت یه استخر نیم دایره بود که فقط مخصوص خونه دوستم بود و چون خونه چهار طبقه بود کلن چهار تا استخر داشت که هر کدوم زیر بالکن مخصوص به خودش قرار داشت
دیگه چیزی از خونه یادم نمیاد.فقط می دونم که خیلی خیلی خفن بود
البته این خوابی که دیدم کاملن طبیعی بود چون اینقدر توی این چند روزه راجع به اینکه خونه پیدا کنیم .چند متر باشه . چند خوابه باشه کدوم منطقه باشه فکر کردیم و حرف زدیم که خدا می دونه.بیچاره روح من هم حق داشته همچین خوابی ببینه برام
کاشکی می شد همچین خونه ای که خواب دیدم پیدا می شد

منم همه کار هام برعکسه ها
چهار شنبه ها می رم مهمونی که همه توی خونن.بعدش پنج شنبه ها که همه می رن بیرون من می شینم توی خونه و مشغول تما شای در و دیوارهای خوشگل خونمون می شم
حوصلم سر رفته اساسی .البته الان ساعت اه ه ه ه ه ه ه " دوازده و نیمه " .همین الان به ساعت نگاه کردم .می گم چرا خوابم میاد.منه بیچاره هم که دیشب چهار صبح خوابیدم ساعت هشت و نیم هم بیدار شدم
ولی حوصلم سر رفته بود خیلی . باید در اولین فرصت برم چند تا کتاب بخرم که بخونم
دوست دارم فردا بهم خوش بگذره .پس صبح می رم استخر و سعی می کنم عصر هم برم خونه یکی از دوستام
چه کار کنیم دیگه.ما هم مثلن جوونیم
قبل از اینکه بنویسم کلی فکر داشتم برای نوشتنها.اما از وقتی ساعت رو نگاه کردم مخم هنگ کرده.تا دیگه حوصلتون از من سر نرفته برم

Wednesday, July 12, 2006

بالاخره تموم شد
امروز مورخ 20 تیر روز پایان امتحانهای من بود
با اینکه خیلی خوب ندادمشون اما خیالم راحت شد که تموم شده.الان کلی خوشحالم که تا دو ماه حداقل از درس و کلاس خبری نیست.دیگه امسال سال آخره و من فارق التحصیل می شم.دیگه این سال آخری اصلن حوصله ندارم برم دانشگاه.پدرم دراومد بس که هفته ای دو یا سه روز رفتم قزوین و برگشتم.واقعن سخته.حالا شانس آوردیم من از اوناییم که هنوز اتوبوس راه نیفتاده خوابم میبره ودم دانشگاه به زوره دوستام از خواب پا می شم.اصلن یادم نمیاد تا حالا یک بار جاده رو کامل دیده باشم
آهان چرا یادم اومد.پارسال آخرهای اردیبهشت بود که یکبار سیما دوستم پراید باباشو پیچوند و به هوای اینکه می خایم با دوستامون بریم بیرون سینما و این جور جاها رفتیم قزوین.وای الان که فکر می کنم باورم نمیشه اون موقع همچین کاری رو کردم.جاتون خالی همون اول تازه شیخ فضل اله تموم شده بود و افتاده بودیم توی جاده کرج که یکی از پشت زد بهمون اما شانس آوردیم چیزی نشد.ما هم با کمال پررویی به راهمون ادامه دادیم
یادش بخیر چقدر خوش گذشت.حالا جالب این بود که من اون روز کلاسم نداشتم.ساعت 12 رسیدیم قزوین.رفتیم ناهار خوردیم مممممممممممم چیم خوردیم.قیمه نثار .غذای محلی قزوین.حتمن امتحانش بکنید
بعدش هم رفتیم با دوستای من که اون روز کلاس داشتن کافی شاپ
بعد هم برگشتیم تهران.ولی واقعن خوش گذشت.اصلن توی جاده آدم سرعت رو نمی فهمه .فکرش رو بکنید با سرعت صد و شصت اونم با پراید رفتیم وبرگشتیم.یادمه اون سال عید تازه پلیس راهنمایی و رانندگی از ماشین های پر سرعت عکس می گرفت.به دوربینها که می رسیدیم سیما سرعتش رو کم می کرد که مبادا ازمون عکس بندازن دو روز دیگه ببرن دم خونشون بدن به باباش .اون موقع بود که دیگه باید خر می آوردیم باقالی بارش می کردیم
بعدش برای هر کس تعریف کردیم می گفتن شانس آوردین چپ نکردین
ولی اون روز جز یکی از بهترین خاطره هامه
...........
راستی فردا اولین مهمونی تابستونم رو می رم.جای همه خالی
...........
ما از پنجشنبه باید به صورت فشرده بریم دنبال خونه که دیگه تا آخر هفته دیگه خونه پیدا کنیم.وای کارمون خیلی سخته.فکرش رو بکنین اسباب اثاثیه 3 طبقه خونرو باید اونقدر فاکتور بگیریم که توی یه طبقه آپارتمان جا بشن ولی انصافن عجب فضایی داشت این خونمونا

Tuesday, July 11, 2006

عجب دوره زمونه ای شده ها
اصلن امنیت دیگه هیچ معنایی نداره.هر لحظه که سواره تاکسی میشی یا سواره آژانس یا حتی ماشین خودت باید این احتمال رو بدی که شاید بلایی سرت بیاد
شدم مثل انسانهای روانی.هر دفعه که سوار تاکسی می شم دقیق می شم روی کارهای راننده یا کسانی که پیشم نشستن تا اگر یه حرکت غیر معقول ازشون سر زد سریع عکس العمل نشون بدم
وقتی پیاده باشی که دیگه هیچی فاتحت خوندست
امروز فاینال زبان داشتم.وقتی می خواستم برگردم خونه یه پسر هم سن و سال خودم اومد کنارم ایستاد با ماشین شروع کرد به حرف زدن
تو رو خدا بیا سوار شو.تورو خدا عزیزم بیا سوار شو.منم که در این موارد آنچنان اخم و چشم غرهای میرم که بیا و ببین.اما اینقدر این پسره التماس می کرد ایندفعه واقعن خندم گرفته بود و نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.تا اینکه یه تاکسی اومد من شیرجه زدم توش و از دست پسره خلاص شدم
ولی واقعن شرایط امنیتی افتضاح افتضاح

Sunday, July 09, 2006

بالا خره فروختیمش
اصلن باورم نمیشه.به هیچ عنوان باورم نمیشه که فروختیمش.بعد از 4 سال بلا تکلیفی و انتظار و اعصاب خوردی بالاخره فروختیمش
چی رو فروختیم ؟ آهان حواسم نبود توضیح بدم.خونمون رو می گم.بالاخره خونمون رو فروختیم
داستانش مفصله.من پدر بزرگی داشتم که خیلی وضع مالی خوبی داشته و مثل اینکه از اون آدم های فوق العاده خیری بوده.خلاصه اینکه پدر بزرگ من در سن کم فوت می کنه.زمانیکه بزرگترین پسرش تازه 18 سالش شده بوده و کوچکترین بچش که پدر من بوده فقط 9 سالش بوده.قبل از فوتش کلی به مادر بزرگم گفته که بیا بریم خونه رو به نام تو کنم که اگه دو روز دیگه من مردم تو خیالت راحت باشه.مادربزرگه بیچاره منم که نمی دونسته شوهرش قراره بمیره قبول نمی کرده.تا اینکه پدر بزرگ من فوت میکنه و بزرگترین عموم سرپرستی خانواده رو قبول می کنه.از اون به بعد وضعیت زندگی خانواده پدریم عوض میشه. چون متاسفانه نه مادر بزرگ من دست و پای چندانی داشته و نه عموم آدمی بوده که دلش به حال خواهر برادراش بسوزه.عموم توی چلوکبابی که داشتن کار می کرده و همه ثروت پدر بزرگم رو به جیب می زده و همیشه هم به مادر بزرگم می گفته وضع مغازه بده و خلا صه از این جور حرفها
سالها می گذره و پدر من که آخرین بچه بوده تصمیم میگیره ازدواج کنه
از اونجایی که مادر بزرگم فوق العاده آدم وابسته ای بوده به پدر من میگه اگر می خوای ازدواج کنی باید زنت رو بیاری تو همین خونه.پدر من هم گوش می کنه و بعد از ازدواجش با مامانم میان اینجا
بماند که مامان من توی این 20 سالی که با مادر شوهرش زندگی کرده چه کارهایی که براش نکرده.یادم میاد وقتی مادر بزرگم پاش شکسته بود اصلن نمیذاشت دختراش بهش دست بزنن فقط مامان منو صدا می کرد و اصلن دختر هاشو قبول نداشت
توی این 20 سالی که ما با مادربزرگم زندگی کردیم یادم میاد چند بار عموهام که خارج از ایران هستن و یکی از شوهر عمه هام می گفتن خونرو بفروشین ما پولمون رو می خوایم و هر دفعه کلی مامان بزرگم گریه می کرد تا اونا راضی شن خونه فروخته نشه
تا اینکه چهار سال پیش مامان بزرگم فوت کرد.وای بدبختی ما از همون روز اول شروع شد .همه خنجر هاشون رو تیز کردن برای ما.چه حرفهایی که توی این 4 سال بهمون نزدن.اصلن یادم نمیره و هیچ وقت نمی بخشم کسانی رو که در مورد ما بد حرف زدن.فکرش رو بکنین مامان بیچاره من همه جوونیشو صرف مراقبت از مادر بزرگ من کرده.کارهایی کرد که حتی عمه هام هم رغبت نمی کردن برای مادرشون انجام بدن بعد یه سری آدم مذخرف می گفتن وضیفشونه مفت مفت نشستن اونجا باید هم بکنن .یه عالمه حرف های دیگه که اصلن روم نمیشه بگم
چقدر توی این مدت اومدن خونمون رو دیدن چقدر استرس کشیدیم تا اینکه بالاخره امروز بعد از 4 سال استرس و جنگ اعصاب بالاخره خونمون رو قول نامه کردیم
باورم نمیشه همه چی تموم شد
از یک طرف تمام خاطرات زندگیم تا امروز توی این خونه بوده از یه طرف دیگه راحت شدم از دسته تلفن هایی که هر روز عموم از اطریش می کرد
از یه طرف دوسش دارم از یه طرف متنفرم ازش
فقط اینو می دونم که باید بریم از اینجا دیگه
خداحافظ خونمون.خداحافظ

Saturday, July 08, 2006

هوووووووووووووووووووووووررررااااااااااااااااااااااا
دیگه داره تموم میشه امتحانام.فقط یکیش مونده.اما خودمونیما چقدر زود گذشت.من همین الان از قزوین رسیدم.چی بود امروز هوا آتیش میبارید.یه دوش گرفتم و گفتم یه کوچولو اینجا بنویسم.الانم باید آماده شم برم کلاس زبان.خودمونیما منم سرم درد می کنه برای مشغله فکری.اصلن وقت ندارم سرم رو بخارونم تو این امتحانا.بعد پررو پررو کلاس زبان هم میرم.تا استخرم میرم.خونه دوستام هم میرم.بیرونم میرن.اون وقت مجبورم شب ها فقط 3 تا 5 بخوابم
چه کردم با خودم.اما مزش به همین فشرده بودنشه
خوب دیگه ما بریم کم کم آماده شیم بریم کلاس
فعلن.چون تصمیم دارم شب بازم بنویسم

Tuesday, July 04, 2006

اااااااااااااااااااااااه ه ه ه
من از این فونت نوشته هام خوشم نمیاد.بابا جون چرا یکی منو کمک نمی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم از التماس

Saturday, July 01, 2006

بی خوابی
الان ساعت 2:00 نصفه شب به وقت تهران
این در حالیه که من فردا یه امتحان سخت دارم و باید صبح ساعت 5:30 پاشم از خواب.آماده شم برم قزوین تا ساعت ده که امتحان شروع میشه اونجا باشم
اما خوابم نمیبره.استرس امتحان ندارم.اصلن من مال این حرفها نیستم.تا حالا یادم نمیاد به خاطر درس استرس داشته باشم اما تا دلت بخواد در مورد چیزهای دیگه دارم.مثلن اینکه مدل موهام خوب بشه.مدل لباسم.اینکه توی رابطه دوستیم طرفم آدم خوبی باشه اینکه دوسم داشته باشه
و الانم علت بی خوابیم یکی از همیناست.اگه گفتین کدوم؟خوب معلومه آخه چی می تونه اینقدر مهم باشه که تا الان منو بیدار نگه داشته؟
من نگرانم.نگران رابطم .نگران رابطه ای که 2 سال ازش میگذره ولی هنوز هیچ امنیت احساسی توش ندارم.دوسش دارم خیلی زیاد اما اصلن نمیدونم اون به من توجهی داره چه برسه به اینکه دوسم داشته باشه
بغض توی گلوم گیر کرده.نمی دونم چه کار کنم توی این دنیایی که حتی برای گریه کردن هم توش راحت نیستی.همه می خوان بپرسن چی شده؟ چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟ چرا گریه میکنم؟ برای اینکه دوسش دارم اما اون به من توجهی نمی کنه.برای اینکه دوسش دارم اما نمی تونم خیلی راحت این حرفرو بهش بزنم از ترس اینکه مبادا منظوره منو نفهمه.برای اینکه دوسش دارم ولی می ترسم به کسی بگم.چرا منو دوست نداره ؟آدم های دیگه که هزاران نفر دوسشون دارن چیشون از من بهتره که هیچ کس منو دوست نداره؟
دلم برات تنگ شده عزیزم اما تو اینو نمی فهمی.چون احساسات منو نمی فهمی.نمی فهمی وقتی می گم دوست دارم یعنی با تک تک سلول هام دوست دارم.نمی فهمی وقتی می گم دوست دارم یعنی اینکه حاضرم در این رابطه همه چیرو به جون بخرم .نه تو اینا رو نمی فهمی

می گویند شیشه ها احساس ندارند
اما وقتی روی شیشه بخار گرفته نوشتم دوستت دارم آرام گریست