samira

Wednesday, December 19, 2007

فکر می کردیم
امروز توی مسیری که داشتم می رفتم کلاس از کنار یه عالمه دخترهای هجده یا هفده ساله گذشتم
همه کنکوری بودن و اومده بودن بیرون تا ناهار بخورن
یهو پرت شدم به شش سال پیش
اون موقعی که خودم از کلاس کنکورم می اومدم بیرون و با بچه ها می گشتیم دنبال یه جایی برای غذا خوردن
نمی دونم چرا انقدر دلم برای اون موقعهای خودم سوخت.خیلی خیلی.یاد حس و حالهای اون سنم افتادم که چقدر احساس بزرگ بودن داشتم.فکر می کردم خیلی عوض شدم.خیلی پختم.اما واقعن نبودم
یه احساس سنگینی اومد توی قلبم.اما از اونجایی که من تصمیم گرفتم هیچ روزیم رو به غصه خوردن تباه نکنم سریع اون احساس دل گرفتگی رو پرت کردم بیرون و بقیه ی راه رو بدون اون فکر رفتم
اما دلم خواست بنویسمش اینجا که یادم بمونه