فکر می کردیم
امروز توی مسیری که داشتم می رفتم کلاس از کنار یه عالمه دخترهای هجده یا هفده ساله گذشتم
همه کنکوری بودن و اومده بودن بیرون تا ناهار بخورن
یهو پرت شدم به شش سال پیش
اون موقعی که خودم از کلاس کنکورم می اومدم بیرون و با بچه ها می گشتیم دنبال یه جایی برای غذا خوردن
نمی دونم چرا انقدر دلم برای اون موقعهای خودم سوخت.خیلی خیلی.یاد حس و حالهای اون سنم افتادم که چقدر احساس بزرگ بودن داشتم.فکر می کردم خیلی عوض شدم.خیلی پختم.اما واقعن نبودم
یه احساس سنگینی اومد توی قلبم.اما از اونجایی که من تصمیم گرفتم هیچ روزیم رو به غصه خوردن تباه نکنم سریع اون احساس دل گرفتگی رو پرت کردم بیرون و بقیه ی راه رو بدون اون فکر رفتم
اما دلم خواست بنویسمش اینجا که یادم بمونه