samira

Thursday, November 29, 2007

از هر دری سخنی
یک.سلاااااااااااااااام.وای چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.پونزده روزه که ننوشتم.عجب صبر عیوبی دارم منا
همون روزی که آخرین پستم رو نوشتم یک ویروس بد جنس افتاد به جون این پی سی ما و مارو بدبخت کرد.لامذهب انقدر سخت جون بود که با هیچ ویروس کشی هم از بین نمی رفت.بعد از اینکه کامپیوتر درست شد این بلاگر جان با ما سر ناسازگاری داشت و من رو راه نمی داد تو. واینگونه بود که من پونزده روز ننوشتم.و الان تصمیم گرفتم تمام حرفهایی رو که توی این مدت می خواستم بگم در یک پست طولانی نامبردار براتون بنویسم.(از الان گفتم طولانیه یه وقت حوصلتون سر نره).خوب حالا ببینم شماها خوبین؟
دو.نمی تونم این اعداد یک و دو و سه و ..... به عدد بنویسم.نمیشه.یعنی بلاگر اجازه نمی ده و من مجبورم به حروف بنویسم
سه.ببینم طی یک هفته ی گذشته گذرتون به عابر بانک ها افتاده ؟چی؟نه؟همون بهتر که نیفتاده.من الان ده روزه که می خوام از حساب خودم پول بریزم به حساب برادرم.مگه مییییییییشه؟!!!!پدرم دراومد تا بالاخره امروز مجبور شدم برم بانک و بشینم توی نوبت.امکانات بی داد می کنه در مملکت
چهار.یک ترم دیگه هم از کلاس زبانم تموم شد.فاینالم رو هم دادم و از دوشنبه ی آینده ترم جدیدم شروع میشه.برخلاف نارضایتی که از معلمم داشتم و غریبه بودن توی این شعبه بازم ترم دیگه همین جا می مونم.چون هم بچه ها اصرار کردن و هم اینکه فکر کردم با یک ترم نمی تونم قضاوت عادلانه ای بکنم
پنج.فردا آزمون استخدامی بانک مرکزی دارم و هفته ی دیگه هم برای هما.ببینم کسی می دونه من دقیقن باید چی بخونم؟
شش.امشب قراره که سی تا از بچه های ورودی خودمون و قبلمون بریم بیرون.چه منظره ای میشه ها.این همه آدم.دوست دارین براتون عکس بذارم اینجا؟
هفت.ای بابا این دوستم داره باهام چت می کنه هر چی تمرکز داشتم رفت.منم حساس
هشت.آهان.من باید تا ماه دیگه کل مهارتهای آی سی دی ال رو یاد بگیرم.خدایا همت عالیه عطا بفرما
نه.یه وکیل خوب پیدا کردم برای مهاجرت به کانادا.سوغاتی چیزی می خواین بگین حتمن براتون میارم
ده.چقدر هوا سرد شده ها نه؟ولی کیف می ده.بعضی روزا انقدر می پوشم که خدا می دونه.به دستم خون نمیرسه بر اثر فشار زیاد لباس.چون تا نمیشه.بعد همش یاد قزوین می افتم که به دستم خون نمی رسید
یازده.یه کتاب جدید شروع کردم به خوندن به اسم "چهار اثر اسکاول شین"البته الان هنوز در حد مقدمه و اینام اما الان می خوام برم بخونمش
دوازده.یه کتاب دیگه هم از بهمن می خوام شروع کنم به خوندن به اسم روانشناسی زنان.برای این می گم بهمن که جز واحدهای درسی دختر عمه جانه و باید واحدش پاس بشه تا کتاب رو به من بده و کاملن علمیه
سینزده.من کلی آدم دور و برم دیدم مخصوصن یه معلم تاریخ که عاشقش بودم و به سیزده می گفت سینزده.به نظر من عدد نحصی نیست.من پدر مادرم سیزده اسفند ازدواج کردن و نحص نبوده که من و سینا بچه هاشونیم دیگه
چهارده.یه پیتزا فروشی یافتم در خیابون جمهوری به اسم پیتزا داوود.محشره
پونزده.دیگه حرفهام تموم شد.آخیییییییییییییییییش.خالی شدم