samira

Wednesday, November 07, 2007

اسکیزوفرنی
بعد از دور همی پریشب,وقتیکه اکثر مهمونها رفتن ما هفتا دختر مونده بودیم و تصمیم گرفتیم هممون شب بخوابیم همونجا
هفتامون توی یه اتاق خوابیدیم.3 تا روی تخت و چهارتا روی زمین.مشغول حرف زدن و خندیدن و مسخره بازی و قهقه زدن بودیم از حرفهای همدیگه.بین ما هفتا یکی بود که 8 سال پیش مبتلا به اسکیزوفرنی شده.و هم سن منم هست.وقتی اون حرف می زد تقریبن هیچ کدوممون نه می خندیدیم نه حرفی می زدیم.چون هممون دلمون براش می سوزه.دختر بیچاره درست هم سن منه و همش توهم می زنه.اونم توهم های اساسی.رفتاری داره که من اصلن باورم نمیشه این همون دختریه که قبلنها هم می شناختمش.چون هم سن من هم هست همیشه خودم رو می ذارم جای اون و می گم اگه من این طوری می شدم چی؟
همش خدارو شکر می کنم به خاطر سلامتی که الان دارم و شاید خیلی وقتا متوجهش نبودم
خدایا ازت مچکرم