samira

Tuesday, February 06, 2007

چقدر زود گذشت
صبح ساعت هفت جوابهای انتخاب رشته ی دانشگاه سراسری اومد توی اینترنت.صدای زنگ تلفنمون اومد .مامانم تلفن رو برداشت.با صدای مامانم که داشت می گفت راست می گین؟خوش خبر باشین از خواب بیدار شدم.بابام هم هنوز نرفته بود سر کار.گفتم مامان چی شده؟همچنان داشت با تلفن حرف می زد.داشت می پرسید که کدوم دانشگاهه؟
این جا بودم که فهمیدم بله جواب دانشگاه اومده.قلبم انقدر تند تند می زد که صدای ضربانش رو به وضوح می شنیدم.مامان گفت سمیرا دانشگاه قبول شدی.مدیریت بازرگانی
این رو که گفت انگار یه سطل آب ریختن روی سرم
انقدر خورد توی ذوقم که خدا می دونه.شروع کردم خودم رو دلداری دادن.توی همون پنج شیش ثانیه داشتم به خودم می گفتم عیبی نداره.درسته تو معماری می خواستی اما حالا که شده مدیریت.حتمن داشگاه خوبی قبول شدی.قصه نخور
پرسیدم کدوم دانشگاه؟گفت قزوین
منو می گی هر چی بد و بیراه بود به خودم گفتم که چرا نشستم یه سال مثل بچه ی آدم درس بخونم؟
مامانم تلفن رو قطع کرد و هممون (من مامانم بابام)حرفمون نمی اومد.اون سمیرا خانوم درس خون یه جورایی گند زده بود
اما چاره چی بود؟بهتر از این بود که یه سال بمونم پشت کنکور
رفتم ثبت نام اما با یه دلخوری عجیبی.احساس می کردم که چه رشته ی بدی قبول شدم احساس می کردم خیای آبکی و آسونه.اصلن رشته هم حسابش نمی کردم
خلاصه دو ترم که گذشت دیگه برام عادی شد.خودم یه جورایی خودم رو قانع کردم که خوب شد این رشته رو قبول شدم.کی حوصله ی فیزیک و نقشه کشی و درسهای سخت رو داشت.همین رشته خوبه که همه ی درسهاش آسونه.اما هنوز که هنوزه مامانم میگه تو حقت بود معماری بخونی
خلاصه این رو می خواستم بگم که چهار ساله لیسانس به سرعت گذشت.فردا هم دارم میرم قزوین ثبت نام که دیگه هر چی واحده نگرفته مونده بگیریم و ترم آخر رو شروع کنیم
باورم نمیشه
.....................
پی نوشت هیجان انگیز:سیما جون بهمون یه حال اساسی داد و اونم این که فردا ماشین می پیچونه که با من بریم قزوین
.....................
پی نوشت ملتمسانه:برامون دعا کنین که نمیریم.ما هنوز جوونیم با کلی آرزو
.....................
پی نوشت بی نام:امروز تولد سیما بود.البته الان هفت شبانه روزه که من و سیما به مناسبت تولدش جشن گرفتیم و خودمون رو تحویل گرفتیم و همش شام و ناهار رفتیم بیرون
.....................
الان ساعت 7:42 دقیقه است.من منتظر نشستم سیما برسه تا طبق یکسری عملیان جانگولر گونه بپرم پایین تا مامانم نفهمه.البته بفهمه هم چیزی نمی گه.فقط از این جهت که بی خودی نگران نشه و تا عصر که بر می گردم شصت دفعه جنازه ی من رو تصور نکنه