samira

Wednesday, January 31, 2007

وقتی که به پیرمرد پیرزنهایی که سنشون بالای هفتاد ساله نگاه می کنم اشک توی چشمهام جمع میشه
همش خودم رو تصور می کنم توی اون سن که پوست صورتم چروک شده و نمی تونم صاف راه برم و دستام چروکه.دیگه لاک زدن برام بی معنی میشه.دیگه هر لحضه این احتمال رو به خودت میدی که بمیری.یه دنیا تجربه داری که شاید خیلی از اونها برات آزار دهتده باشن.شاید فکر کنی که چرا از بعضی فرصتهات استفاده نکردی.دیگه هر غذایی رو نمی تونی بخوری.دیگه جوونترا خیلی توی جمعهای خودشون باهات حال نمی کنن و فقط از روی احترامه که بهت می گن همه جا بری.البته اگه تا اون موقع احترام معنی بده.فقط تنها چیزی که از خدا می خوام اینه که اگر ازدواج کرده بودم همسرم هم زنده باشه تا اون موقع
فکر این رو می کنم که ممکنه من رو بذارن خانه ی سالمندان فقط گریم میگیری.وقتی عکسهای تبلیغاتیه خانه های سالمندان رو نگاه می کنم اعصابم کلی خورد میشه از دیدن عکسهای خانوم ها و آقایون پیر و چروکی که توی عکس هستن و توی چشمهاشون موجی از تنهایی و خستگی دیده میشه
.برام خیلی عجیبه که چرا همه وقتی می خوان برات دعا کنن می گن پیر شی جوون