samira

Thursday, February 15, 2007

سرحالی
خوب من دیشب دوازده ساعت خوابیدم
مثل بچه مهدکودکیها.از نه شب تا نه امروز صبح
در عوض همه خستگی من از بین رفته.الان هم میپرم یه دوش میگیرم تا بعدش می خوام با سیما برم خرید و اون کفشی که از خیلی وقت پیشا براش نقشه کشیده بودم رو بخرم.البته اگه شانس داشته باشم و سایز پای من رو تموم نکرده باشه.چون معمولن از این بدشانسیا زیاد برام پیش میاد
خوب عصر چه کار کنم؟
آهان با مامانم میرم خرید.بعدش هم کتاب سینوهه رو می خونم
به به.چقدر من دختر خوبی هستم.دریغ از یک سر سوزن شیطونی
دلم خوشه ها.نه؟دوروز دیگه که دم دم های مرگم بود حسرت این تایم های از دست رفته رو بد جوری خواهم خورد حتمن؟نه بابا برای چی حسرت بخورم؟
شماهارو هم گیج کردم.به قول سیما اینا همه فکرهای توی ذهنم بود که داشتم با خودم می کردم که اشتباهی بلند بلند گفتمشون.در واقع یه جور کشمکش بین خوب و بد و راضی کردن بد توسط منطق