samira

Sunday, February 18, 2007

مطیع شدن
جوونتر که بودم یعنی حدودای چهارده پانزده سال(البته فکر نکنین الان خیلی پیرم ها)خیلی کله شق و یه دنده و مغرور و مرغ یه پا داره بودم.(هرچی صفت بد بود چسبوندم به خودم)حرف حرف خودم بود.هر لباسی که دوست داشتم می خریدم و می پوشیدم.کفشهام رو خودم انتخاب می کردم.رنگ رژ لبم رو خودم باید انتخاب می کردم.وکلن امکان نداشت که اجازه بدم کسی توی کارام دخالت کنه
هر جا دلم می خواست میرفتم هر جا دلم نمی خواست نمی رفتم.هر چی دلم می خواست می خوردم هر چی دلم نمی خواست نمی خوردم
یادم میاد که بابام اصلن دوست نداشت من شب خونه ی کسی بمونم و اونجا بخوابم اما من همه جا می موندم و می خوابیدم
اگر جایی می خواستیم برم مهمونی و من حوصله نداشتم وقتی می گفتم من نمیام اگه می کشتنم هم امکان نداشت برم
کله ام خیلی داغ بود و خیلی حوصله ی بگو مگو و حرف زور زدن داشتم
همین چند روز پیش بود داشتم به رفتارهای الانم فکر می کردم دیدم خیلی خیلی فرق کردم.اصلن دیگه یه دندگیه اون موقع رو ندارم.حوصله ی این رو ندارم که بحث کنم تا حرفم رو به کرسی بشونم
الان مدتهاست که نشده بریم جایی مهمونی و من نرفته باشم وتنها مونده باشم خونه.چون تا می گم نمیام و مامانم میگه نمیشه باید بیای من کوتاه میام و می گم باشه میام
الان اصلن شب جایی نمونم چون بابام هنوزم دوست نداره و من هم حوصله ی راضی کردنش رو ندارم
الان لباس می خوام بخرم خیلیا نظر میدن
الان مدل کفشم ,روسریم ,مانتوم و خیلی از چیزای دیگم نظر خودم نیست و به نظر خیلیا اهمیت میدم
ولی واقعیت اینه که نمی دونم الان بهتره یا اون موقعهام؟