samira

Sunday, February 25, 2007

عجله ای
امروز صبح سه چهار تا از مریضها قالمون گذاشتن و من و آقای دکتر به مگس پرانی پرداختیم اما متاسفانه مریضهای آخر اومدن و من بیچاره تا ساعت یک و نیم مطب بودم
تا رسیدم خونه ساعت دو بود دوش گرفتم و باز هم طبق معمول قرار رانندگی رو با سینا کنسلیدم.من آخرشم راننده بشو نیستم که نیستم
الان ساعت سه و نیم هست و به دلیل تنبلی بیش از حد, این جانب می خوام با آژانس برم مطب و یه طوری برسم که راس چهار اونجا باشم
صبح در حین مگسپرانی داشتم دفتر یادداشت روزانم رو مطالعه می کردم.نوشته های آبان ماه به بعد توی این دفترمه به یک کشف عظیم در مورده خودم نایل اومدم که حتمن باید بگم بهتون تا بفهمین با چه شخصیتی طرف هستین
در همین راستا هم یه جمله صبح از تلویزیون شنیدم که باعث شد هزار و یک بار خودم رو سرزنش کنم به خاطر همین نکته ه
حالا الان وقت ندارم اما شب میام می نویسم همون نکته ه رو
....................
و اما کشف من در مورده خودم
همون طور که گفتم توی این دفترم که یادداشت روزانه هام رو توش می نویسم از تاریخ یک آبان شروع میشه.من معمولن هر صفحه از این دفتر سیمی رو به یه روز اختصاص می دم.داشتم یکی یکی صفحات رو می خوندم که به شکلی عجیب به این موضوع بر خوردم
یک آبان:این چهارمین دفتریه که خریدم و دارم توش می نویسم.انگار همین دیروز بود که اولین دفتر رو خریدم
دو آبان:امروز عید فطر بود.انگار همین دیروز بود که تازه ماه رمضون شروع شدا
هشت آبان:شش روزه که ننوشتم.خدایا چرا این همه زود می گذره؟
ده آبان:این زمان قراردادی هم اصلن دلش نمی خواد صبر کنه و مثل برق می گذره
دوازده آبان:وقتی که هر روز توی دفترم می نویسم و بالای ورقم رو تاریخ می زنم می فهمم که چقدر زود می گذره
.
.
.
.
.
یک دی:ای وای فقط سه ما مونده به پایان سال که.چقدر زود می گذره
.
.
.
.
یک بهمن:انگار همین دیروز بود که می گفتم پس کی امتحانام تموم میشه.بیا به همین زودی تموم شد
.
.
.
.
یک اسفند:خوب فقط بیست و نه روز مونده به پایان سال .از الان باید شمارش معکوس بکنیم.حتمن سال 86 هم به همین سرعت خواهد گذشت و عمر من هم
خوب این چیزایی که بالا نوشتم جملات آغازین نوشته های هر روز من بودن.دقت کردین؟هر روز داشتم غصه می خوردم که ای وای چرا داره زود می گذره.یکی نیست بگه آخه آدم چیز فهم تو که این همه نگران بودی چقدر ازش استفاده کردی؟البته استفاده کردما اما نه به اون اندازه ای که غصه اش رو خوردم.یعنی یه روز هم وجود نداشته و نداره که من ناراحت از گذر زمان نباشم.بابا بی خیال دیگه.به خدا یه ذره اعصاب برای من نمونده بس که فکر کردم به این موضوع.حداقل نگم همه ی عمرم اما به جرات میتونم بگم کل سن بیست و سه سالگیم رو داشتم حسرت گذر زمان رو می خوردم
در همین راستا امروز توی تلویزیون هم شنیدم که:امروز همون فرداییه که دیروز انتظارش رو داشتیم.بس قدر حال رو دونستن مهمتره دختر خانوم
به همین دلیل من تصمیم گرفتم و عزمم رو جزم کردم که دیگه به گذر زمان این همه فکر نکنم و غصه اش رو نخورم
حالا شناختی من رو و فهمیدین که چقدر زمان و گذر زمان رو با تک تک سلولهام احساس می کنم
نمی دونین چقدر این طوری به آدم سخت می گذره