samira

Monday, May 21, 2007

شانس آوردیم
امروز بعد از ظهر به اسرار عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که راهی مکانی برای کشیدن قلیان بشیم
لازم به ذکر است که حدود 2 هفته است که دیگه به هیچ عنوان به دختران قلیان تحویل داده نمی شود و حدود چهار روز است که در قزوین به طرز وحشتناکی کلیه ی موجودات مونث رو یا می گیرند یا حداقل تذکری می دهند
اینجانب بعد از کلی بالا پاین کردن درخواست بچه ها و با توجه به اینکه این ریه ی بیچاره یارای تحمل دود قلیان را آنچنان ندارد آن هم از نوع قلیانهای کپکی قزوین,سعی کردم که دست رد به سینه ی دوستان بزنم.اما از دوستان اصرار که بی تو هرگز.امکان نداره بی تو بریم.تو پایه ای.با تو خوش می گذرد.تو باحالی . و من بدبخت حیران از اینکه این دوستان چه در من دیدند که می پندارند من باحالم؟من که همیشه ی خدا ضد حال بوده ام
خلاصه نتوانستم حریف زبان چرب و نرمشان شوم و پنج دختر سوار بر آژانس.ده برو که رفتی و سه پسر دیگر از دوستانمون سوار بر ماشینی دیگر به دنبال ما که به هوای اون اجناس مذکر به ما قلیان بدهند
حدود بیست کیلومتری از شهر خارج شدیم.به باغی رسیدیم مشجر و پر ازآلاچیق.دو آلاچیق در کنار هم در نظر گرفتیم که اگر نیروی انتظامی سر رسید پسران را دک کنیم.هنوز باسن مبارک بر زمین نرسیده بود که مامور نیروی انتظامی از در باغ وارد شد.پسرها همه فرار به آلاچیق بغلی.ما هم همه مقنعه ها را کشیدیم جلو و هر کدام در آن لحظه مشغول خواندن ذکری بودیم
آقای نیروی انتظامی اومد گفت این پسرهارو میشناسین؟ما هم گفتیم نه.نمیشناسیم.بعد رفت از پسرهامون پرسید این خانومها رو میشناسین؟اونا هم گفته بودن بله میشناسیم
یارو اومد گفت الا و للا باید بریم پاسگاه.ما هم کلی صحبت که به خدا ما نمیشناسیمشون و ............. انقدر مغزش رو خوردیم که گفت باشه فقط اینایی که باهاشون اومدین مرد نیستن اگه مرد بودن شما دخترهارو اینجا ول نمی کردن بپرن تو بغلی.دیگه با اینا هیچ جا نرین و رفت
ما رو می گین از ذوق اینکه مجبور نشدیم شب رو وسط بازداشتگاه قزوینیها بخوابیم در پوست خود نمی گنجیدیم
و اما اینجانب تا همین چند لحظه پیش که به منزل برسم مقنعه ام روی ابروان بود از ترس