samira

Thursday, May 10, 2007



من یه پدر بزرگ دارم که چند روزه پیش تولدش بود.پدر بزرگ من هفتاد سالش تموم شد

شب تولدش من خسته و کوفته به همرا بقیه ی خانواده رفتیم که تولدش رو براش جشن بگیریم

وقتی که شام خوردیم و نوبت کیک و شمع و فوت و ......... و این مراسما شد همین طور که داشتم تلق تلق ازش عکس می گرفتم توی عالم خودم داشتم با خودم کلی حساب کتاب می کردم که پدر بزرگ من بیست سالش بوده ازدواج کرده و بیست و چهار سالش بوده که اولین بچش که مامان من باشه بدنیا اومده.مامان منم به نوبه ی خودش زود ازدواج کرده یعنی بیست سالگی و بیست و سه سالش بوده که من به دنیا اومدم و حالا من بیست و سه سالمه و خیلی زود بخوام ازدواج کنم چهار پنج سال دیگست.یعنی اون موقع پدربزرگ من شده هفتاد و پنج سالش.ایشالا که صد سال عمر کنه اما خیلی شانس بیاره و زیاد عمر کنه نهایت هشتاد هشتاد و پنج سالش میشه.یعنی فقط عروسیه من و سینا و شایدم الهه رو ببینه.بقیه ی نوه هاشم که فینگیل فینگیلن.عمر پدر بزرگ یقینن کفاف اونها رو نخواهد داد

خوب اما نتیجه گیریه این همه محاسبات اینکه پدربزرگ من که اون همه زود ازدواج کرده فقط عروسیه دو سه تا از نوه هاشو خواهد دید پس بنابر این من و بقیه ی همسن و سالها و هم نسلیهای من آرزوی دیدن عروسیه بچه هامون رو باید با خودمون به گور ببریم

در آخر این رو بگم من برام فقطه فقط این مهمه که بتونم با عزت و متکی به خودم و نیروی خودم زندگی کنم.نه هیچ کس دیگه ای