samira

Saturday, April 21, 2007

سبز
عاشق این فصلم.به خصوص الان که دیگه برگ درختها کامل دراومدن.چمنها کامل سبز شدن و هنوز آفتاب زیاد روشون نتابیده تا به سیز تیره تبدیلشون کنه
رنگ سبزی که الان توی سطح شهر دیده میشه یه سبز کمرنگه که تازگی رو میشه ازش فهمید.یه سبز با طراوتی که چشم آدم رو نوازش میده.یه آرامشی به آدم میده که دلت می خواد تا مدتها توی همون آرامش باقی بمونی و نیای توی این دنیای چرک انسانی
امروز که رفته بودم خونه ی عمه جان ,اکباتان,بیشتر از هر زمان دیگه ای این رنگ سبز به من آرامش داد.دلم می خواست تنهای تنها توی سبکی روز در حالی که دورتا دورم پر از چمن و درختهای خوشرنگ بود قدم بزنم
.....................
خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم.دلم می خواد بفهمم که چی شد که اونطوری شد اما یه نیرویی من رو از این کار باز می داره.چون دوست ندارم کاری بر خلاف میل اون انجام بدم.هر چند که می دونم شاید از نظر من دلیل منطقی نداشته باشه.اما نظر اون برام خیلی مهمه و من باید بهش احترام بذارم
.......................
امروزم پر بود از قهقهه و خنده و آبجو خوردن ده دوازده نفری و ورق بازی و تخته و پانتومیم و آخرشم بزم و آواز
روز خوبی بود.مخصوصن اینکه مدتها بود دختر عمه و پسر عمه ها دور هم اینطوری جمع نشده بودیم.منم که اون وسط از همه کوچیکتر البته به جز سینا و بقیه همه فن حریف
.......................
هیچکی جواب سوال پست قبلی منو نداد چرا؟