samira

Wednesday, April 11, 2007

یکشنبه و دوشنبه با دانشگاه
صبح یکشنبه که تنهای تنها رفتم سوار سرویس شدم.هیچ کدوم از دوستام اون روز کلاس نداشتن.با خودم گفتم چون دیشب هم کم خوابیدم فرصت خوبیه برای استراحت.از زمانی که راه افتادیم تا برسیم دم دانشگاه همش داشتم زور می زدم که خوابم ببره اما مگه برد.کلی اعصابم خورد شد.فکر کنم که توی این چند سال پنجمین باری بود که کل مسیر رو بیدار بودم و یه جاهایی از مسیر بود که تا حالا ندیده بودم.کلاس اول از نه و نیم بود تا ده و ربع.با یه استاد خانوم که دکترای مدیریت داره و از اون استاد جیغ جیغوهای درجه یک.خودشم عشق پیچوندن کلاسهاش رو داره.یادم میاد ترم دو که با همین استاد یه کلاس دیگه داشتم خیلی عاقل تر بود.انقدر بی حیا شده بود و صحبتهایی کرد با ما سر کلاس که کلی سرخ و سفید شدیم.دیگه کلاس نداشتم تا سه و نیم و دوباره با همین استاده.در این حین هم رفتم مقداری قزوین گردی کردم.برگشتنه دیدم واقعن تحمل نشستن توی اتوبوس رو ندارم.سمیرا خانومم منتظره که یه گوشه ی ذهنش یه تنبلی بکنه دنبالش رو می گیره تا اون گوشه ه یه موقع ناراحت نشه.پس حالا که این طور شد بپر آژانس سوار شو برو ترمینال بعد هم سواری سوار شو که طرف بگازه تا آخرین حد تا تورو برسونه تهران.تهرانم که سریع یه دربست بگیر تا ونک بقیش رو هم سینا اومد دنبالم تا دم پله های ساختمون.بعد هم سریع سه طبقه رو بپر بالا.سلام مامان سلام بابا.لباسهاتو دربیارولباس خواب بپوش.آرایشهات رو هم پاک کن و سریع بپر زیر لاحاف گرم ونرمت و مثل بچه مهد کودکی ها نه خوابت ببره
فرداشم بازم رفتیم قزوین با این تفاوت که دیگه همی دوستام بودن.و روزم پر از کلاس بود.یه چیز جالب اینکه من یه استاد دارم که مقدار فراوانی هیز تشریف دارن.البته الان دو سه ترمه که باهاش کلاس ندارم اما از اون جایی که من حراف کلاسم و یه کوچولو شیرین عسل تشریف دارم این استاده با مزه من رو میشناسه از همون ترم یک و کلی من رو دوست داره.خوب من اولهای دانشگاه کلی چاق بودم اما الان لاغرم دیگه.این استاده پریسا رو دید .پریسا بهش سلام کرد و یه سلام سر بالا داد و تا اومد بره من بهش سلام دادم تا من رو دید وسط پله ها وایساد.کلی چاق سلامتی و خوبی دخترمو وبعد من رو صدا کرده می گه تو که روز به روز داری لاغرتر میشی؟گفتم خوب استاد این طوری بهتره.می گه آهان می خوای تویگی بشی که پسرها بپسندنت.می گم نه استاد!!!!!می گه نمی دونم چرا جوونهای الان این مدلی شدن. ما عاشق دخترهای چاق بودیم.یکم از سر تا پام رو نگاه کرد و بعد گفت .این طوری هم خوبه اما من چاق بیشتر دوست دارم.من و می گی داشتم از خنده می مردم.مرتیکه ولش می کردی بهم می گفت بپر بغل بابا
اینم از این دو روز
........................
تازگی ها دارم تمرین می کنم که وابستگی هام رو به این دنیا کم کنم.چون هر روز خیلی احتمال داره که آدم یه سری از اون چیزهایی رو که دوست داره از دست بده
مثلن من وابستگی شدیدی به این باکس موبایلم داشتم.عاشق اس ام اس های توش بودم.یه روز یه اس ام اس ویروسی همش رو دیلیت کرد.من تا دو ساعت داشتم گریه می کردم.بعدش فکر کردم با خودم دیدم عجب کار احمقانه ای کردم و از اون به بعد بهترین اس ام اس هایی رو که حتی دوست پسر جان برام میفرسته و منو به عرش اعلی می رسونه دیلیت می کنم.خیلی از لباسهام رو که عاشقشون بودم اما نمی پوشیدم انداختم دور.کلی از این کارهای این مدلی کردم که برام راحت باشه از دست دادن عزیزترین چیزهای زندگیم
.........................
متاسفانه من خیلی مواقع آدم واقع بینی نیستم و آرمانگرا هستم.خیلی این موضوع بده چون باعث میشه آدم یه سری رفتارهایی رو از خودش نشون بده که متناسب با شرایط نیستن و همش بر گرفته از تصورات ذهنی هستن که خود آدم نسبت به موضوع داره.باید خودم رو اصلاح بکنم