samira

Sunday, April 08, 2007

دلتنگی
فردا بعد از دو ماه و نیم می خوام برم دانشگاه
از صبح تا حالا مقداری هیجان کاذب پیدا کردم
هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم دلم برای این دانشگاه آنتیک و بچه های آنتیک ترش تنگ بشه
همیشه وقتی یاد دو ساعت راهی که صبح و شب باید توی اتوبوس می نشستم تا برسم به تهران می افتادم از چندش دلم می خواست بمیرم اما امروز از صبح تا حالا آنچنان دلم براش تنگ شده که حد نداره
مثل این بچه های کلاس اولی شلوار جینم رو شستم .مغنعه ام رو اتو کردم.کیفم هم آماده است و مانتو و بقیه ی وسایل رو گذاشتم دم دست که صبح گیج نزنم.خیلی خیلی دلم برای دانشگاه تنگ شده
آقای دکتر بهم میگفت دوماه پیش که قدر این دوران رو بدون ها اما کی باور می کرد؟امروز بهم می گفت سعی کن دوتا درست رو بیفتی که بازم بری دانشگاه.منم بهش گفتم دکتر خوب بجاش درس می خونم که ارشد قبول شم.گفت اینم حرفیه.این دکی هم یه جورایی خنگ می زنه دیگه
خلاصه که فردا من عازم قزوینم به سلامتی و پس فردا هم به همچنین
با کمال پررویی با چهار جلسه غیبت می خوام برم سر کلاس بشینم
امیدوارم استادان گرام ایرادی نگیرن