samira

Monday, March 26, 2007

بدحالی
توی پست قبلی از خوشحالی ایام عیدم گفتم و علتش.اما الان می خوام از بدحالیش بگم و نکته ای که توی این دید و بازدیدها دستگیرم شده و واقعن ناراحتم کرده و حالم رو هم بد کرده
هر جا میریم مهمونی یا هر کس که زنگ می زنه حالمون رو بپرسه بعد از حال و احوال و تبریکات مربوطه اولین سووالی که از مامانم میپرسن اینه:سمیرا نمی خواد ازدواج کنه؟خبری نیست؟
بابا ولم کنین.مگه من بیچاره چند سالمه؟همش 23 سال.مگه هولم که الان ازدواج کنم؟
منم نمی دونم چرا از اول روی این سووال و یا اینکه بپرسن خبری نیست خیلی حساس بودم.از همون بیست ,بیست و یک سالگی.واقعنه واقعن ناراحت میشم.حالا شاید به نظر شماها مسخره بیاد.اصلن کی گفته که حتمن آدم باید ازدواج کنه؟شاید یکی نخواست.انگار قانونه که به یه سنی که رسیدی مزدوج بشی.ولمون کنین بابا با این حرفهای مسخره
از خودم که بپرسن که می گم ایشالا ده سال دیگه.از مامانم هم که میپرسن می گه خوب چرا خبری که هست.بعدش دعواهای من با مامان خانوم شروع میشه.که چرا می گی خبری هست.آقاجان من دلم نمی خواد مردم تو کارهای خصوصی من دخالت کنن.بعدم کدوم خبر؟صف کشیدن پشت درمون؟مامانم میگه خوب کلی هست من بهت نمی گم که عصبانی نشی.اون وقته که من از عصبانیت قرمز میشم
می گه خنگ خدا مردم پشه هم رد میشه از دم خونشون می گن پیشنهاد دادن به دخترمون.بهش گفتم ببین مادر جون پشه که سهل اگه دایناسورم اومد تو به کسی حرفی نمی زنی
اه اه اه.واقعن بدم میاد از این سووال تکراری که همه جا ازم میپرسن