samira

Monday, March 19, 2007

سینا:سمیرا بیدار شو.زود باش بیدار شو.ساعت نه مگه یادت رفت قرار بود بریم بیرون؟
من:ولم کن می خوام بخوابم
سینا:اه .پاشو دیگه.تو همیشه این طوری هستی.قبل از خواب هر حرفی می زنی وقتی خوابت میاد یادت میره
من:خوب باشه .حالا الان ولم کن لطفن
..................................
بعد از چند ساعت از خواب بیدار می شم.هیچ چیز یادم نمیاد اما اون حرفی که سینا بهم زد که عین واقعیته بد جوری مثل پتک توی سرم کوبیده می شه.که من وقتی خوابم میاد و خوابم همه چیز یادم میره.همه ی حرفهای خودم.حرفهای دیگران.کارهای خودم .کارهای بقیه.ناراحتی هایی که از دست بقیه داشتم.حسهای بدم.حرفهایی که ناراحتم کرده.توقعاتی که از دوستت نداشتی اما اون کاره انجام شده.کدورتها....................همه و همه یادم میره
جالبه الان خواب نیستم خوابم هم نمیاد اما دلم می خواست بخوابم تا مثل همیشه این ناراحتی ها و چیزهایی که مونده تو دلم از بین برن
دلم نمی خواد قلبم از یه حس بد یا ناراحتی آکنده باشه
دلم می خواد قلبم و وجودم پر باشن از حسهای خوب
حس دوست داشتن و دوست داشته شدن.حس محبت کردن.عاشق شدن.کیف کردن.کادو دادن و کادو گرفتن.گل خریدن .شاد کردن خانوادم.احساس رضایت داشتن از خودم
خدایا حالا می شه یه کاری کنی این دفعه بدون اینکه بخوابم این حسهای بدم برن؟چون انقدر طولانی شده موندنشون تو قلبم که کم کم دارن جای حسهای خوبم رو هم می گیرن و اونارو یکی یکی می اندازن بیرون