samira

Saturday, March 03, 2007

فرار از زندگی
همیشه آرزوهای خوب برای خودت می کنی.دوست داری یه سری چیزهایی که کاملن ایده آل هستن برات پیش بیاد
همش می گی خدایا یعنی میشه فلان اتفاق بیفته؟خدایا یعنی میشه من یه روز برم سر کار.می شه یه روزی بیاد که درسم تموم شده باشه؟میشه فلان لباس که خیلی گرون بود رو برای خودم بخرم؟
توی ذهنت پر میشه از این آرزوها که نصفشون به نظرت دست یافتنی میان و مابقی رو فکر می کنی امکان نداره اتفاق بیفتن
چند صباحی می گذره همه ی اون چیزهایی که یه موقعی برات آرمان و آرزو و دست نیافتنی بودن رو یکی یکی بدست میاری
اما بازم ناراحت و شاکی هستی
همیشه می گفتی که اگه من یه روز برم سر کار دیگه هیچ غصه ای ندارم
اما الان که میری سر کار غصت اینه که چرا هر روز باید برم؟خوب خسته شدم
وقتی اون لباسی که آرزوت بوده داشته باشی رو می خری خیلی برات همه چیز عادی و مسخره به نظر میاد و میبینی که اونقدرها هم خفن نبوده
وقتی به اون نقطه از رابطت که همیشه جز آرمانت بوده میرسی بازم انگار فرقی برات نداره و خیلی درکش نمی کنی و فکر می کنی خوب باید میرسیدم به اینجا دیگه
در همه ی شرایط و اتفاقهایی که برات میفته تو به نوعی شاکی هستی یا دلت می خواد چیز بهتری برات اتفاق بیفته و یا اصلن درکش نمی کنی.چون شاید از خودت و زندگی توقع بی جا داری .شاید دلت نمی خواد قبول کنی که زندگی تو در همین حده و قرار نیست اتفاقهای خارق العاده ای برات بیفته
به نوعی از خود واقعیت داری فرار می کنی.شاید چون خیلی آرمان گرا هستی و همیشه انتظار فوق العاده هارو برای خودت داری و این شادیهایی کوچیکتر اصلن به چشمت نمیاد
اینو فقط بگم هر چی که هستی هر جا که هستی واقع بین باش تا بتونی پیشرفت کنی تا موفقیتی که بهش میرسی خوشحالت کنه
سمیرا