samira

Thursday, January 11, 2007

توجه به هدف
موضوعی که الان تصمیم گرفتم راجع بهش بنویسم چیزیه که بارها و بارها برای خودم و خیلی از دورو بری های من پیش اومده
بذارین با یه مثال براتون بگم.من چند وقت پیش با یه پسری آشنا شدم(البته آشنا بودم.همون پسر یکی از دوستامون که گفتم من رو خیلی دوست داشت و ول کن معامله نبود)وقتی که بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم و اون به من پیشنهاد داد که با هم باشیم تا همدیگه رو بشناسیم و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم من قبول نکردم.به دلایل کاملن شخصی که مهمترینش هم وجود آقای دوست پسر جان بود.اما بعد از اینکه اون کلی اصرار کرد من با خودم نشستم فکر کردم کلی که اگه این رابطه رو بر قرار کنم و براش یه حدود مشخصی ایجاد کنم مسلمن بی نفع نمی مونم این وسط.چون هم تجربه رابطه با پسرهام خیلی کم بود و هم اینکه می خواستم یاد بگیرم که توی رابطه باید چه طور باشم(البته سو تعبیر نشه.من اون پسر رو وسیله قرار ندادم برای رسیدن به اهدافم)پس من برای شروع این رابطه برای خودم یکسری اهداف در نظر گرفتم.رابطه شروع شد .بعد از گذشت یک هفته با تمام محدودیتهایی که من از نظر زنگ زدن به اون و اس ام اس دادن بهش برای خودم تعیین کرده بودم تا وابسته نشم بهش اما ناخودآگاه در یه مسیر دیگه ای قرار گرفتم که بدون اینکه من خودم متوجه بشم داشت من رو از اهدافم دور میکرد.کم کم احساس وابستگی کردم.پسری رو که اولش ازش بدم میومد احساس می کردم اونقدرها هم بد نیست.نمی گم ازش خوشم اومد اما قضیه به سمت و سوی دیگه ای داشت حرکت می کرد تا اینکه رابطمون کات شد بعد از شاید دو هفته
واقعیت رو بگم من تا دو سه روز در شوک کامل بودم.باورم نمیشد که تموم شده.و داشتم میرفتم تا برسم به مراحل بعد از شوک به هم خوردن رابطه یعنی مرحله افسردگی که به خودم اومدم.اهداف اولیه ام رو برای شروع دوستی به یاد خودم میاوردم.دیدم اه چقدر دور شدم از هدفهای خودم وچون همین هدفها یادم رفته بود داشت حالم بد میشد
من با اون دوست شدم برای کسب تجربه.برای اینکه بفهمم با آدمی که برام مهمه چه طور باید رفتار معقولی داشته باشم.دوست شدم که خیلی چیزهارو یاد بگیرم که توی رابطه ای که خودم دوسش دارم بی نقص تر باشم حالا پس چرا باید از پایانش ناراحت بشم
وقتی که همه اینهارو به یاد آوردم نه تنها حالت پیش افسردگی از بین رفته بلکه فهمیدم که چه شناختهای خوبی تو همین دو هفته بدست آوردم.کلی باعث شد دوست پسر جان رو بهتر بشناسم و خیلی خیلی بهم کمک کرد
اول که می خواستم این رابطه رو شروع کنم هرچند که می دونستم قرار نیست اتفاقی بیفته و در تمام لحظاتی که با اون بودم فکر دوست پسر جان از ذهنم نرفت بیرون و اجازه ندادم مولوکولی از قلبم درگیر این ماجرا بشه اما آنچنان احساس گناه و عذاب وجدان و خیانت داشتم که خدا می دونه.اما الان که همه چی تموم شده می فهمم که خدا هیچ چیزی رو بی حکمت برای آدم نمی خواد.انقدر بزرگ شدم تو همین دو هفته که خدا می دونه
اما لپ کلام همیشه هدفتون از کاری که دارین می کنین معلوم و مشخص باشه و اجازه ندین که حواشی کار انقدر ذهنتون رو درگیر کنه که از هدفتون دور شین چون اون موقع است که کوچکترین اتفاقی می تونه توی روحیه و اعصاب شما تاثیر منفی بگذاره