samira

Sunday, January 20, 2008

اومدم که زندگی کنم.بجنگم با شرایط موجود زندگیم و تلاش کنم برای رسیدن به بهترینی که در سر دارم
اما نمی دونم تمام اون آرمانها و آرزوها حق من هست یا نه
جنگیدن رو خوب بلدم اما بعد از این همه سال هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که هر تلاشی یا به موفقیت ختم میشه یا به شکست
من فقط انتظار موفقیت رو دارم و اگه روزی شکست بخورم واقعن بلد نیستم چه جوری خودم رو حفظ کنم
همیشه ذهنم پره.پر از حرفهای گذشته ها و حرفهای این روزها
ذهنم پره از فرهنگ مادرانم و فرهنگ خودم
پر از قانونها و بی قانونیها
هر چقدر سعی می کنم خودم رو آزاد و رها و بی خیال در این روزها و این هوا رها کنم تا باد من رو با خودش به همون جایی که باید ببره نمی تونم.پاهام محکم به زمین چسبیدن.جاذبه رو این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس می کنم
تمام این حسها و حالات هم بیشتر از همه بی اینکه کسی از دور و بر متوجهش بشن مستقیم به سمت درون من سرازیر میشه
همین روزهاست که همیشه درد بدی در گلویم احساس می کنم.فشار یک بغض کهنه که خیلی وقته فهمیده نباید هر جایی بترکه
ومن می گردم به دنبال یک جای امن
اما نیست فعلن که پیدا نکردم
نمی دونم این چه فشاری است