samira

Tuesday, January 16, 2007

تولدش مبارک
چهل و پنج سال از عمرش می گذره.یعنی به عبارتی متولد بیست و شش دی ماه سال یک هزاروسیصد و چهل
فرزند اول خانواده بوده و از اون دخترهای سرتقی که از همون بچگی همه کاری می کرده .خیلی زود بزرگ شده .یعنی فکرش متناسب با سنش نبوده.خیلی بیشتر از سنی که داشته می فهمیده.اینقدر مهربون بوده که همه دوسش داشتن.توی مدرسه درسش خیلی خوب بوده و یکی از مدارس خوارزمی می رفته.از شانس بدی که داشته سال چهارم دبیرستان انقلاب فرهنگی میشه و تمام آرزوهاشون به باد میره.خودش میگه انقدر مدرسمون هر سال پزشکی قبولی می داد که وقتی سوم دبیرستان بودیم و اسم قبولی هارو زده بودن به برد مدرسه با دوستام جلوش می ایستادیم و اسمهای خودمون رو تصور می کردیم که سال دیگه رو برده
به دلیل اینکه دانشگاهها بسته شده بودن و تبلیغات گسترده ای که اون زمان بوده مبنی بر ازدواج ترجیح می ده که در سن بیست سالگی ازدواج کنه.بعد از سه سال بچه دار میشه یه دختر خوشگل موشگل گرد و توپولی سه سال بعدشم یه پسر دیگه خدا بهش میده
توی زندگی زناشوییش خیلی سعی کرده که مشکلاتش رو کسی به خصوص پدر مادرش نفهمن.همیشه گذشت کرده. جز خوبی چیزی برای کسی نخواسته.کلی مهربون و سنگ صبوره همه دخترهای فامیله
از مادر شوهرش بیشتر از مادر خودش مراقبت کرده طوری که مادر شوهره اون رو دخترش می دونسته
همیشه همراه همسرش بوده توی دارایی و نداریش
توی شادی و غمش.الان شوهرش نمی تونه بدون حضور اون کاری بکنه
همیشه داره دعا می کنه برای خوشیختی بچه هاش واگه بهش بگی برام دعا کن حتمن از جون و دل براتون دعا می کنه
امروزم تولدشه
مامان جونم تولدت مبارک
الهی تا موقعی که من زندم تو هم زنده باشی چون من نمی تونم مرگ تورو ببینم
دوست دارم یه عالمه