samira

Monday, November 10, 2008

روزها خیلی زود میان و میرن.اونقدر زود که وقتی میام اینجا و نگاه میکنم که مثلن بیست روزه ننوشتم حالم بد میشه
هیچ وقت دوست ندارم غرق در روزمرگی بشم اما تازه گی ها خیلی پیش اومده که به نقطه ای رسیدم درست وسط روزمرگی تکراری و سعی کردم خودم رو بیارم بیرون از جوی که در اون قرار گرفتم
........
امروز خونه بودم و نرفتم سر کار اما امروز هم مثل همیشه از این سر کار نرفتن بیشتر حالم بد شده تا بهبود پیدا کردن
........
حسهایی دارم که خیلی برای خودم عجیب و قریبن.شایدحسهایی که دارم برای بار اول بهشون برخورد می کنم
جالبه که من در هر مرحله از سن و زندگیم احساس کردم که اون سنم کاملترین حالت ممکن منه و امکان نداره دوره ی بعدی چیز جدیدی به همراه داشته باشه.همیشه هم ضایع شدم
.......
از موهای فر بلندم خسته شدم.دلم می خواد دوباره کوتاهشون کنم اما با مخالفت همه مواجه شدم
.......
چقدر دلم برات تنگ شده.چقدر از هم دوریم تو ته دنیایی من این ته دنیا .وقتی باهم حرف می زنیم دلم فقط یه چیز رو می خواد از بین رفتن این فاصله رو
.......
بزرگ شدم.وتغییراتم اونقدر زیاد بودن که خودم هم هنوز تصوری از روحیه و رفتار فعلیم ندارم