samira

Saturday, September 20, 2008

باهم نشسته بودیم و مشغول صحبت از هر جایی بودیم.البته بیشتر اون حرف می زد و من هم طبق معمول همیشه شنونده ی خوبی بودم
وسط حرفهاش یه جمله ای خیلی پر رنگ بود که من رو به فکر فرو برد
می گفت:اول ازدواجم خیلی سختم بود.چون قبل از اون همه جا با مامانم بودم و با هم کلی صمیمی بودیم بعد از عروسیم هم مامانم انتظار داشت من هم چنان باهاش باشم و درک نمی کرد که حالا یه نفر دیگه بالا سر منه
بالا سر منه؟این جمله برام قابل لمس نبود.یعنی چی؟
پس یعنی ما اختیاری از خودمون نداریم؟