خوابی که هرگز فراموش نخواهم کرد
خیلی بچه بودم.یادم نمیاد دقیقن چند سالم بود اما فکر کنم پنج سالم تموم شده بود.یه شب خواب دیدم که من و مامانم و سینا و بابام به همراه خانواده ی دوست پدرم که اونا هم چهار نفر بودن و بچه هاشون همسن من و سینا بودن رفته بودیم شهر بازی
رفتیم که سوار چرخ و فلک بشیم.همه یکی یکی رفتن سوار شدن و فقط من بیرون مونده بودم.تا اومدم سوار بشم اون آقایی که مسول چرخ و فلک بود گفت تو دیگه نمی تونی سوار شی چون ظرفیتش تکمیل شده و باید بری تنهایی سوار کابین بعدی بشی.منم تو دلم گفتم خوب اشکالی نداره.میرم سوار کابین بعدی میشم تا چرخ و فلک راه افتاد میپرم توی کابین مامانمینا.خلاصه من سوار شدم و چرخ و فلک راه افتاد.یکم که رفتیم بالاتر من پریدم توی کابین مامانمینا.تا من پریدم مامانم و سینا و بابام و دوستامون پریدن توی کابین بعدی.دوباره من پریدم پیششون اما اونا باز هم پریدن توی کابین بعدی ................. خلاصه هر دفعه که من میپریدم پیششون اونا هم من رو ترک می کردن
توی خواب فکر می کردم که دیگه امکان نداره یه روزی بیاد که من مامان و بابام و سینا رو دوباره ببینم.احساس می کردم از دستشون دادم
خیلی این خواب در همون عوالم بچگی روی من تاثیر منفی گذاشت.هر بار که یادم میفتاد گریه می کردم.هنوزم که هنوزه وقتی یاد خوابم میفتم خیلی متاثر میشم و کاملن احساس می کنم که قسمتی از روحم آسیب دیده