samira

Friday, August 10, 2007

به دنبال بهترین می گردم
نمی دونم چه کار کردم و بقیه چی رو از تو چشمهای من می خونن که بهم می گن انقدر زیاد فکر نکن
آخه مگه میشه فکر نکرد؟
مگه میشه فکر نکنی که چی می خوای بشی؟
مگه میشه فکر نکرد که پنج سال دیگه کجا وایسادی؟
مگه میشه فکر نکرد که چه کارا بکنی که به اون جایگاه مورد نظرت برسی؟
مگه میشه فکر نکرد که از خودت چه انتظارهایی داری؟
مگه میشه هیچ فکر و خیالی نکنی بعد چند سال دیگه به بهترین نقطه موجود توی ذهنت برسی؟
خوب همه ی اینا احتیاج به فکر دارن.مگه نه؟
من که نمی تونم بدون فکر کردن,بدون مقایسه کردن راههای مختلف ,بدون سبک سنگین کردن به هدفم برسم
من احساس می کنم آدما دو دسته هستن.یه سری از ابتدا توی مسیری که قرار می گیرن تا انتهای راهشون کاملن مشخصه
اما یه سری دیگه خیلی راههای مختلفی رو می تونن داشته باشن
مثلن کسی که پزشکی می خونه,نهایت راهش مشخصه و می دونه که به کجا خواهد رسید.اما یه آدمی مثل من که مدیریت بازرگانی خونده و راههای زیادی براش هست خیلی انتخاب براش سخت میشه
من هم می تونم یه مدیر بازرگانی بشم.هم یه حسابدار.هم یه کارمند دولتی.هم یه کارمند شرکت خصوصی.هم مدیر مالی.هم یه دفتر بیمه بزنم.هم کارمند بانک بشم ............ و هم اینکه بی خیال همه ی این راهای ممکن بشم و هیچ غلطی نکنم
خوب بالاخره فکر کردن به هر کردوم از این راهها.اینکه علاقه دارم یا نه,اینکه موفق میشم یا نه,اینکه اصلن خوبه یا نه و هزاران مورده دیگه باعث میشه که از صبح تا شب این ذهن بدبخت من با خودش کلنجار بره و آخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسه و اینطوری میشه که 40 روز از تموم شدن درست می گذره و هنوز نمی دونی چه کار می خوای بکنی