یک گند بزرگ
سی نفر میشدیم.آره سی نفر.چند شب پیش بود.همه ی ما سی نفر اعم از خاله و دایی ها و بچه هاشون و خانم ها و شوهر هاشونو دختر عمو و بچه هاش و .......... همه با هم سی نفر بودیم و شام مهمان مادربزرگ و پدر بزرگمان.به قولی دختر عموی ذکر شده رو که همراه با عهد و عیال(درست نوشتم؟)از دیار فرنگ به مملکت اسلامی اومده بودن دعوت کرده بودن برای شام
بعد از اینکه میز چیده شد من و سینا اومدیم که منتی بس بزرگ بر سر مهمانان و مادرمون که مسیولیت طبخ غذاها رو بر عهده داشت بگذاریم و مسیولیت ریختن نوشابه و دوغ و سرو اون رو بر عهده گرفتیم
تند تند ریختیم توی لیوانها و سینا هم سینی رو تعارف مهمونها کرد
تقریبن همه ی مهمونها نوشیدنی داشتن و من هم از کمک دست کشیدم تا آلبالو پلوی عزیز رو از دست ندم و سینا رو با یک سینی پر از لیوان تنها گذاشتم و طبق معمول گفتم خودت بکن دیگه باریکلا خوشگل جیگر مامانی عزیزم(بزرگی هندوانه را دقت کردین؟)سینای بیچاره هم پذیرفت.پدر بزرگ و دو سه نفر دیگه که لیوان اول دوغشون رو تموم کرده بودن دوباره درخواست دوغ مجدد کردن.سینا هم رفت و پارچ رو پر کرد و سه سوت برگشت.اولین لیوان رو برای پدربزرگ ریخت و بعد بقیه ی مهمانها.پدر بزرگ طبق عادت همیشه یک قلوپ بزرگ رو رفت بالا و یکهو صورتش رو جمع کرد و گفت :آقا سینا دستت درد نکنه اینکه شیره؟؟
سینای بیچاره.رنگ به رخسارش نمونده بود.همه قهقه خندیدن و معلوم شد که آقا سینا کیسه شیر رو اشتباهی به جای دوغ خالی کرده و برای همه هم سرو کرده
کلی خندیدیم ولی هیچ کس از اونایی که لیوان دوغشون رو دوباره پر کرده بودن حاضر نشدن شیر توش رو خالی کنن و شامشون رو با همون شیر خوردن
کلن ما خانوادگی به سلامت خیلی می اندیشیم