samira

Saturday, September 20, 2008

باهم نشسته بودیم و مشغول صحبت از هر جایی بودیم.البته بیشتر اون حرف می زد و من هم طبق معمول همیشه شنونده ی خوبی بودم
وسط حرفهاش یه جمله ای خیلی پر رنگ بود که من رو به فکر فرو برد
می گفت:اول ازدواجم خیلی سختم بود.چون قبل از اون همه جا با مامانم بودم و با هم کلی صمیمی بودیم بعد از عروسیم هم مامانم انتظار داشت من هم چنان باهاش باشم و درک نمی کرد که حالا یه نفر دیگه بالا سر منه
بالا سر منه؟این جمله برام قابل لمس نبود.یعنی چی؟
پس یعنی ما اختیاری از خودمون نداریم؟

Friday, September 05, 2008

قراری با دوستان گذشته ای نه چندان دور
امروز با ده نفر از بچه های دانشگاه قرار گذاشتیم افطار دور هم جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم
بعضی هاروسه سال بود ندیده بودم بعضی ها رو یه سال و یکی دوتاشونم دو هفته
در عین حال که خیلی خوشحال بودم از دیدنشون یه چیزی آزارم میداد و اونم یاد اون دوران دانشجویی بود که چقدر آزاد و رها و بی خیال روز رو شب می کردیمویاد اتوبوسهای دانشگاه.رقصیدن اول صبحمون.سر کلاس نشستن و گوش به حرف استاد ندادن
یادش بخیر
نمی دونم چرا اما من توی همه ی دوره های زندگیم دلم برای دوره ی قبلش تنگ میشه

Thursday, September 04, 2008

یک پنجشنبه
الان شرکتم
مونیتورم رو به همست
منم با تمام پر رویی دارم می نویسم
یه دختر فضولم پشت سرمه
ساعت یازده و نیم کار نموم میشه.نمی دونم این چه اومدنیه
من برم دیگه
حالم خوبه راستی