samira

Friday, April 25, 2008

اتفاقهای اطرافت ممکنه برای تو خیلی بی تفاوت باشن و حتی ذره ای هم از ذهن تورو به خودش مشغول نکنن
اما گاهی اوقات یه موضوع کوچیک تورو به کلی فکر وامی داره.تورو تحریک می کنه که کنجکاو بشی و بری دنبال جستجویی که شاید روحیاتت هم باهاش سازگار نیست
اما برات لازمه که همچین مواردی رو هم تجربه کنی تا بتونی به اون مرحله از رشد فکری که مدتهاست انتظارش رو می کشیدی برسی
من امروز چیزی شبیه به این رو تجربه کردم
پاپی موضوعی شدم که می دونستم اگه حدسیاتم درست از آب دربیاد حالم خیلی بد خواهد شد.اما رفتم به دنبالش چون می خواستم بشناسم.افراد دور و برم رو.روابطم رو
آدمها عجیبند
شاید وقتی با ترازوی تفکرات و عقل و منطق خودت می سنجیشون این همه عجیب تر به نظر میان
در آستانه ی ورود به سن بیست و پنج سالگیم اخلاقیاتم دستخوش تغییرات فراوونی شده
احساس می کنم دارم تکامل پیدا می کنم
شاید کمی عاقلتر و منطقی تر
و کلی لاغرتر
من از رسیدن به این همه تجربه هر چند سخت خوشحالم

Wednesday, April 23, 2008

تکرار
هر روز صبح توی مسیر پنج دقیقه ای که چیاده می رم هزاران چهره ی تکراری می بینم
یه پسری رو همیشه کنار رودخونه میبینم
یه خانوم رو دم بانک
مادرا دم مدرسه بچه هاشون
مردایی که هر روز کنار کیوسک روزنامه فروشی می ایستن
اون آقایی که از نون فانتزی پیراشکی گرفته و تا وقتی که من بهش برسم نصفش رو خورده
وهزارن چهره ی تکراری دیگه
چیز عجیبی شاید نباشه اما برای من دیدن این چهره ها هر روز صبح لذت بخشه
به من انرژی می ده
احساس می کنم شاید هیچ کدوم از ماها به هم هیچ ربطی نداریم اما صبحمون رو با دیدن هم شروع می کنیم

Sunday, April 20, 2008

گوجه سبز
چقدر خوشحالم گوجه سبز اومئه
به خودم قول دادم که هر روز تا وقتی که گوجه سبز هست برای خودم بخرم
اما دو روزه گذشته دل درد گرفتم
اما من که با این چیزا از رو نمی رم
وقتی هر روز گوجه سبز می خری رشد گوجه سبز رو می تونی به وضوح ببینی
مثل یه مادر که رشد بچش رئ متئجه میشه
یا مثل یه باغبون که رشد گلهاش رو متوجه میشه
یا هر چیز و هر کس دیگه

Monday, April 14, 2008

vfتغیررات انقدر آروم و پی در پی اتفاق می افتن که شاید احساس نشن اما با کمی توجه به یک گذشته نه چندان دور در حد دو یا سه سال و مقایسه ی سمیرای اون موقع و سمیرای فعلی چیزیه که همیشه تعجب من رو به همراه داشته
امروز یکی از همون روزها بود
نمی دونم این تغییر فعلیم خوبه یا بد فقط می دونم خیلی زیاد بوده که منی که اگر یه نفر جواب تلفنم رو نمی داد انقدر خودخوری می کردم و دنبال دلیل می گشتم توی ذهنم حالا تبدیل شدم به آدمی که اصلنه اصلن دیگه جواب ندادن تلفنهام نه تنها برام مهم نیست حتی اگر ریجکتم هم بکنن می گم به جهنم
سرد شدم
سرد نبودم
اما سردم کردند
هیچ وقت ازش و ازشون نمی گذرم
چون من عاشق اون حس قشنگ بودم اما الان ازش بدم میاد
خیلی زیاد

Tuesday, April 08, 2008

خیسی
از خستگی زیادی و تصور اینکه امروز هم مثل دیروز ممکنه سر کلاس زبان خوابم بگیره خودم رو قانع کردم که نرم کلاس و موندم دو ساعت اضافه کاری
وقتی اومدم بیرون از شرکت با اولین قطره ی بارونی که به صورتم خورد پرت شدم به سالها پیش.اون موقعی که عاشق راه رفتن زیر بارون و خیسی بعد از راه رفتن بودم
یادم افتاد که خیلی وقته این موضوع از عادت من خارج شده.پس تصمیم گرفتم مثل اون وقتا پیاده بیام تا بازم اون حس قشنگ سنگین شدن رو تجربه کنم
بازم موهام مثل اون وقتا شد و بازم شالم چسبید به سرم.چقدر زشت شده بودم.اما چه حس قشنگی بود