samira

Tuesday, January 29, 2008

هورااااااااااااااااااااااااااااااااا
همین الان از شرکت بهم زنگ زدن که از شنبه ساعت هشت صبح اولین روز شروع کاری شماست
هوراااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی خوشحالم بچه ها
چون خیلی غیر منتظره بود هنوز باورم نمیشه

Monday, January 28, 2008

امروز قراره برای مصاحبه ی دوم برم همون شرکت
چند روززه که شروع کردم به تمرین اکسل.فکر نمی کردم انقدر زود همه چیز یادم بیاد
منتظر مشستم تا لاکهام خشک بشن.گفتم از فرصت استفاده کنم و بنویسم
طبق معمول موبایلم سایلنته(چقدر مسخره شد فارسی نوشتمش)واز صبح منتظر یک اس ام اس هستم و مجبورم مثل انسانهای مشکل دار هر پنج دقیقه یکبار یه نگاه بهش بندازم
الان ساعت دو هست و من ساعت سه باید شرکت باشم اما نمی دونم چرا انقدر بی خیالم
هنوز روسریم رو هم اتو نکردم
دیشب به یکی از دوستام که هر روز از هم خبر می گیریم اس ام اس دادم.سه روز بود بی خبر بودم ازش و نگران.گفت این چند روز همش فکر کردم به زندگیم.تازه متوجه شدم پس این من نیستم این همه فکر می کنم
برم دیگه خیلی روم زیاده ها

Saturday, January 26, 2008

یک گپ دوستانه
سوالی دارم ازتون
شما چند تا دوست همجنس دارین که خیلی خیلی باهاش صمیمی هستین و همه ی چیزتون رو باهاش درمیون میذارین؟
دوستانی که ازدواج کردین,بعد از ازدواج این روابطتتون چطوری شد؟
و دوستانی که از ایران مهاجرت کردین,شما چطور؟دوست صمیمی شما بعد از مهاجرت شما چی شد؟
میشه برام از روابطتتون بگین؟که دوستی که داشتین و مثل خواهرتون بوده هنوز هم همون حس رو بهش دارین؟

Thursday, January 24, 2008

چی می خوای؟
به سفارش یکی از دوستان یه رزومه ی کاری برای خودم توی اکسل درست می کنم و به دوتا آدرسی که اون بهم داده بود میل می کنم
فردای همون روز بهم زنگ می زنن که امروز ساعت یازده بیا برای مصاحبه
منم خواب و بیدار آدرس رو نوشتم و در یک چشم بهم زدن داشتم به مقنعه و چیزهایی که می خواستم بپوشم فکر می کردم که دوستم زنگ زد
حواست باشه با مقنعه نری
حتمن یه آرایش ملایم بکن
عطر یادت نره
فلان ساعتت رو دستت کن
اون انگشتره یادت نره
لاک هم که همیشه داری
اتوی روسری خیلی مهمه
همش صاف بشین
لبخن رو فراموش نکن
اگه پرسیدن ماشین داری یا نه حتمن بگو دارم
به دوستم می گم خوب من که ماشین دارم
می گه نه به اسم خودت منظورمه
تعجب می کنم
من دارم میرم مصاحبه ی کاری؟
برام خیلی جالب بود
دوستم می گفت من هجده سال سابقه ی کاری دارم و می دونم اینها معیارهای مهمین
من هم به ناچار همه ی اون چیزهایی که گفت رو انجام دادم و رفتم

Monday, January 21, 2008

پرسه زدن لابه لای قفسه های کتاب آرین بهم آرامش خاصی داد
همش فکر می کردم به کتابهای بعدی که در نوبتهای بعدی خواهم خرید
بهم نخندین اما تصمیم گرفتم از این به بعد به جای هر دوتا پیتزایی که می خوردم یه کتاب بخرم
کلی کتاب بود که باید بخونمشون
می خونمشون

Sunday, January 20, 2008

اومدم که زندگی کنم.بجنگم با شرایط موجود زندگیم و تلاش کنم برای رسیدن به بهترینی که در سر دارم
اما نمی دونم تمام اون آرمانها و آرزوها حق من هست یا نه
جنگیدن رو خوب بلدم اما بعد از این همه سال هنوز نتونستم به خودم بقبولونم که هر تلاشی یا به موفقیت ختم میشه یا به شکست
من فقط انتظار موفقیت رو دارم و اگه روزی شکست بخورم واقعن بلد نیستم چه جوری خودم رو حفظ کنم
همیشه ذهنم پره.پر از حرفهای گذشته ها و حرفهای این روزها
ذهنم پره از فرهنگ مادرانم و فرهنگ خودم
پر از قانونها و بی قانونیها
هر چقدر سعی می کنم خودم رو آزاد و رها و بی خیال در این روزها و این هوا رها کنم تا باد من رو با خودش به همون جایی که باید ببره نمی تونم.پاهام محکم به زمین چسبیدن.جاذبه رو این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس می کنم
تمام این حسها و حالات هم بیشتر از همه بی اینکه کسی از دور و بر متوجهش بشن مستقیم به سمت درون من سرازیر میشه
همین روزهاست که همیشه درد بدی در گلویم احساس می کنم.فشار یک بغض کهنه که خیلی وقته فهمیده نباید هر جایی بترکه
ومن می گردم به دنبال یک جای امن
اما نیست فعلن که پیدا نکردم
نمی دونم این چه فشاری است

Wednesday, January 16, 2008

همه چیز تمام شد
با خوبی و خوشی
..........
منظورم مشکلاتمان است
سو تفاهمی پیش نیاد

Monday, January 14, 2008

عکس العمل شما
بارها و بارها این پست رو نوشتم اما هر بار به دلیل اینکه از موضوع خیلی بدم می اومده پاکش کردم
موضوع اینه:دروغگویی
من می خوام بدونم عکس العمل شما نسبت به دروغگویی آدما چیه؟
مخصوصن اگه اون آدم براتون مهم باشه.باهاش توی یه رابطه ی نزدیک و تنگاتنگ قرار گرفته باشین
مثل دوست صمیمی دخترتون.همسرتون و یا دوست پسرتون
من یه چیزی رو می گم.چرا اصلن دروغ باید بگیم؟مگه ما با هم رودرواسی داریم؟
گفتن واقعیت خیلی قشنگ تر و تاثیر گذارتره
من خودم به شخصه نمی دونم باید چه عکس العملی نشون بدم.در واقع عکس العملی که نشون می دم سکوته و می ذارم طرف به حساب خودش فکر کنه تونسته دروغش رو بگه اما واقعن نمی دونم این کار درسته یا نه
یادم میاد اولین باری که به طور جدی این موضوع برام پیش اومد یکی از دوستام بهم گفت همیشه بر این اساس که رابطت چقدر برات مهمه عمل کن.اگه نمی خوای هیچ چیزی بهم بخوره نباید بگی که فهمیدی دروغ بهت گفتن.چون دیگه بعد از اون نمی تونی کاری بکنی
....
پی نوشت:منظورم از دروغ حتمن این نیست که طرف یه چیز بی شاخ و دم تحویلتون بده.حتی چیزهای خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده که اصلن توی رابطتون ممکنه هیچ نقشی نداشته باشه اما گفته میشه.حالا یا از روی عادت یا از روی قصد

Thursday, January 10, 2008

سرما خوردگی
فکر کنم سه شنبه شب یه جورایی کار دست خودم دادم و سرما خوردم
همون شبی که موندیم توی برف دم خونه ی دوستم
آخه یکی نیست بگه دختر مجبور بودی پیاده شی از ماسین و زیر اون برف از خودت و دوستات هی عکس بگیری
من از سرما خوردن خوشم نمیاد آخه
از قرص سرما خوردگی هم بدم میاد
چه کار کنم حالا؟

Wednesday, January 09, 2008

از تعطیلات خوشتان می آید؟
راستش رو بخواین من که اصلن از این تعطیلات این مدلی پشت سر هم اصلن خوشم نمیاد.اصلن
نه اینکه بگم بد می گذره ها نه.اتفاقن خوب هم هست و خوشم می گذره
اما از اینکه نرفتم این چند روز کلاس زبان خیلی حالم بد بود
واقعن دیگه توی خونه موندن بد جوری داره اعصابم رو بهم می ریزه
من می خوام برم سر کار
پس چرا کار پیدا نمی کنم آخه؟
دیشب مهمونی دعوت بودیم.کجا؟آخرین کوچه ی آجودانیه.که همین طوری هم در حالت عادی 20 درجه اختلاف دما داره با بقیه ی جاهای شهر
خلاصه با کلی شوق و هیجان رفتیم.مثل چی موندیم توی برف و مهمونی نرفته برگشتیم
الان که زنگ زدم کلاس .خانمه گفت کلاس بازه ها انگار همه ی خوشی های دنیارو بهم دادن
اینم از تعطیلات ما

Friday, January 04, 2008

باز هم مثل همیشه حرفهایی که باید می زدم رو نزدم
اما این بار یه چیز فرق داشت
همیشه حرفهای نزدم راه گلوم رو می گرفتن و می فشردن
اما این بار هیچ کدوم از این حسها باهام نیستن
جالبه نه؟