samira

Sunday, September 30, 2007

یک هفته ی پر مشغله
هفته ای که گذشت یعنی از یک مهر به این ور تقریبن برای من هفته ی پر مشغله ای بود
شروع شدن کلاس زبان.سرماخوردگی خودم.بستری شدن پدر بزرگ در بیمارستان و مهمونی های ریز و درشتی که به مناسبات افطاری و تولد و خوش گذرونی برپا شده بودن
از کلاس زبان بگم که داره خوب پیش میره
سرماخوردگی خودم خیلی جدی نبود
پدر بزرگ به دلیل نامنظم بودن ضربان قلب و احتمال سکته ی مغزی یا قلبی در بیمارستان بستری شد تا ضربان قلبش به حالت عادی برگرده
مهمونی ها هم که نگو ونپرس
پدر بزرگ امروز از بیمارستان مرخص شده.من هم بعد از کلاس زبانم میرم خونشون.انقدر حال میده!!!!در یخچال رو که باز می کنی یه عالمه رانی و کمپوت آناناس و آبمیوه های رنگ به رنگ نمایان میشن.خلاصه اینکه دارم میرم امشب یه پذیرایی حسابی از خودم بکنم و در ضمن حالی هم از پدر بزرگ بپرسم

Sunday, September 23, 2007

من و او
نه سال پیش من رفتم کلاس اول دبیرستان.روز اول مهر بعد از اینکه کلاس بندیمون کردن و شماره ی کلاسهامون رو گفتن همه ی بچه ها رفتن سر کلاسهاشون
یادمه مدرسمون 8 تا کلاس اول داشت ومن هیچ کدوم از بچه های مدرسه رو نمی شناختم و دوست داشتم یه دوست خوب پیدا کنم
وقتی رفتم سر کلاس همه ی نیمکتها پر بود به جز نیمکتی که سیما روش نشسته بود.انگار همین دیروز بود .رفتم جلو ازش پرسیدم اینجا جای کسیه؟گفت نه.گفتم پس می تونم اینجا بشینم؟گفت آره بشین
از اون روز تا امروز من و او یعنی سیما شدیم دوستای همدیگه.درسته که بالاخره مثل هر دوتا دوست دیگه ای یه مدتی طول کشید تا همدیگه رو خوب شناختیم و با هم صمیمی شدیم اما هر چی که بیشتر می رفتیم جلو بیشتر شباهت فکریمون و توی یه فاز بودنمون برامون آشکار میشد
خلاصه اینکه من و سیما 1 مهر رو به عنوان سالگرد دوستیمون قبول داریم
امشب هم قراره به همین مناسبت با هم بریم یه شام مفصل بخوریم و بعد هم بگیم و بخندیم
همیشه با خودم فکر کردم چطور شد که اون روز من پیش سیما نشستم و چی شد که ما این همه شبیه به هم از آب در اومدیم
امیدوارم این دوست خوبم رو هیچ وقت از دست ندم

Friday, September 21, 2007



عکسی که می بینین در روز چهارشنبه ساعت هشت صبح گرفتم

از شانس بد راننده ی بیچاره چاله ای که توش افتاده در سمت چپ خیابون کنده شده بوده و تا چاله رو دیده و اومده به خودش بجنبه افتاده توی چاله

Monday, September 17, 2007

این دو سه روزه
مامان:سمیرا جان میشه ظرفهارو بشوری؟من کمرم درد می کنه
من:باشه مامان.شما برو بخواب من الان دارم سودوکو حل می کنم.میام میشورم
.......
بابا:سمیرا این پیراهن من رو اتو کن
من:الان حال ندارم.دارم سودوکو حل می کنم یه جاش گیر داره
......
سینا:سمیرا بیا داره کلیپ ریحانا رو نشون می ده
من:ولم کن بابا.سودوکو دارم حل می کنم
......
مامان:شام آماده است.بفرمایین سر میز
من:من میل ندارم مامان
مامان:خودت گفتی برام زرشک پلو درست کن
من:آخه دارم سودوکو حل می کنم
......
سیما:سمیرا داریم شب می ریم با بچه ها بیرون.کی بیام دنبالت؟
من:سیما حال ندارم بیام.آخه می دونی چیه سودوکو باید حل کنم.مهمتره
...........................
بله اینه که می گن به آدمهای بی جنبه چیزی نشون ندیدن .چون که بی خیال کار و زندگی و روال عادیش می شن و این طوری میشه که شب توی خواب همش ستونها و سطرهای سودوکو میاد جلوی چشمم و دارم با عددها پرش می کنم
..........................
یه چیز دیگه هم اینکه دیروز صبح کتاب عطر سنبل عطر کاج رو شروع کردم و یه بند خوندمش و ساعت 4 صبح امروز تموم شد.هر جاش هم که خسته می شدم از کتاب خوندن یه جدول سودوکو رو استاد می کردم
...............
پی نوشت:در کشور ژاپن مردم به حل معما بسیار علاقه مندند.اما زبانشان اجازه ی بازی با حروف و کلمات را نمی دهد.به همین دلیل از اعداد برای سرگرمی استفاده می کنن که ژاپنی ها اسم جدول اعداد خود را سودوکو نامیده اند
سودوکو جدولی است 81 خانه ای که به 9 مربع 3 در 3 تقسیم می شود.قانون ساده ی این بازی این است که در هر مربع 3 در 3 و نیز در هر ردیف و هر ستون مجازیم فقط یک بار اعداد 1 تا 9 را بنویسیم

Sunday, September 16, 2007

سنگهایم را وا کندم
مدتیه که دارم با خودم حرف می زنم.با خودم فکر می کنم.در مورده زندگیم.در مورده عادتهام.در مورده رفتارهایی که با من میشه.در مورده حرفهایی که بهم زده میشه
دلم می خواد تمام حرفهایی که می شنوم حدی داشته باشن.دلم می خواد رفتارهایی هم که با من میشه حد و مرزی داشته باشن.دیگه مثل قبلنهام نیستم که بتونم توهین یا بی احترامی رو نادیده بگیرم و راحت ازش بپرم و رد بشم.احساس می کنم هر رفتاری که باهام میشه اگه از اون حدی که باید,تجاوز کنه روحم رو خدشه دار می کنه.بهم آسیب می زنه و چون من آدمی بورون ریزی نیستم این برام می تونه ویرانگر باشه.چون ذره ذره از درون خرد میشم
تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم که سنگهام رو با اطرافیانم وا بکنم.بهشون بگم کدوم رفتارشون من رو داغون می کنه.تصمیم گرفتم یه حدی برای رفتاری که باهام میشه براشون تعریف کنم و یه چراغ قرمز بزرگ بذارم اونجا که کسی جلوتر از اون نیاد.تا من این طوری راحت تر از قبل زندگی کنم.تا اینکه شبها به خاطر فکر کردن درمورد حرفی که بهم زده شد یا رفتاری که باهام شد خوابم به تعویق نیفته
چند ساعت پیش سنگهامو با مامانم وا کندم
سنگهامو با سینا هم وا کندم.اما حالا شاید حرفی نه.اما با رفتارم
بین من و سیما هم سنگی تا حالا وجود نداشته و اگه هم پیش بیاد معمولن در همون زمان بهم یاد آور میشیم
اینم بگم که این قضیه یک طرفه نیست و من کاملن آمادگیه پذیرش حرفهای اطرافیانم رو هم در خودم ایجاد کردم
خلاصه اینکه سنگ وااااااااااااااااااااااا می کنیم.کسی جا نمونه

Saturday, September 15, 2007

آی دندونم
سه چهار روزه که دندون عقلم که نصفه در اومده بود داره زور میزنه تا بقیش رو هم بیاره بیرون
پدری از من درآورده که خدا می دونه
آقا ما اصلن دندون عقل نمی خوایم
بدبختی این که از کشیدنش هم میترسم
می خواین شرایطم رو الان براتون توصیف کنم؟
انتهای لثه تورم شدید داره.لپم از تو آفت زده به خاطر برخورد سر دندون با لپم
کل دندونهای فک پایین طرف راست یه درد عجیبی دارن که من نمی تونم دندونهای بالاییم رو بذارم روشون و عملن نمی تونم با طرف راستم چیزی بخورم
غده ی لنفی زیر گوش راستم هم متورم شده و درد دارم
به من بگین تا حالا دندون عقلتون رو کشیدین؟دکتر خوب سراغ دارین؟
مرسی از همه
سمیرا بی دندون

Thursday, September 13, 2007

جالبه که
هر بار هر جا نوشتم زندگی عادیه,زندگی هیجان نداره ,زندگی داره روال عادیش رو طی می کنه ,به دو ساعت نمی رسه که یک اتفاق نابی می افته و آنچنان هیجانی به زندگی من وارد می کنه که همچنان اثراتش تا بعد از دو روز یا سه روز باقی می مونه
مثل الان
اصلن خیلی وقتا این اتفاق برام افتاده.حالا نه صرفن در مورد روزهام.در هر موردی که حرف زدم یه جریانی اتفاق افتاده که غافلگیرم کرده
راستش رو بخواین نمی تونم بگم چه جریانی بود.چون کاملن خصوصیه و هیچ دختری (البته شاید بازم دارم اشتباه می کنم)دوست نداره در مورد این مسایلش با کسی صحبت بکنه.اما فقط این رو بگم و برم که خیلی خیلی اتفاق بدی بود
البته نفس کاری که صورت گرفت اصلن بد نبود و خیلی هم خوشاینده یک پدر و مادر بود اما برای من یک اتفاق کاملن وحشت آور بود
فقط این رو خواستم بگم که زندگی من درست سه یا چهار ساعت بعد از هوا شدن پست قبلی کاملن دگرگون شد

Monday, September 10, 2007

روزهای من
باورتون نمیشه از وقتی از مسافرت برگشتم 3 یا 4 بار اومدم وبلاگم رو نوشتم و یه پست آبدار از خودم به جا گذاشتم اما تا اومدم سیوش کنم یه بار برق رفت یه بار کارتم تموم شد یه بار خودم احساس کردم موضوع بیش از حد لوسه و .... این طوری بود که من هنوز هیچ پستی ننوشتم
این روزهام بیشتر مشغول انجام کارهای خونمون هستم.چون مامانم روز دوم مسافرت کمرش گرفت و الان استراحت مطق هست و همه ی کارهای خونه با منه
بازم مثل قبل هر شب برنامه هایی رو که می خوام فرداش انجام بدم لیست می کنم و روز بعدش تیکهاییه که کنارشون می خوره
از مسخره ترین کار مثل ظرف شستن تا تماسهای حیاتی و کارهای مهمم لیست میشن
دیگه اینکه این روزها خیلی عادین.عادیه عادی اما من سعی می کنم نهایت استفاده رو از همین روزهام بکنم

Wednesday, September 05, 2007

رفتم که رفتم
من دارم میرم مسافرت
جاتون خالی
راستی همه ی کارهایی که برای هفته ی پیشم نوشته بودم انجام دادم
از تعین سطح کلاس زبان گرفته تا خریدن کفش
فعلن خوانگهدارتون

Monday, September 03, 2007

سر دوراهی میشینم
الان ساعت 3:8 دقیقه ی صبح روز دوشنبه است
من خوابم نمی بره
راستش سر دوراهی موندم وحشتناک
الان دو راه کلی برام وجود داره
یا اینکه ادامه ی تحصیل توی این رشته ای که امروز رفتم سمینارش رو انتخاب کنم که مسلمن این انتخاب علاوه بر رنجهای بیشماری که داره( از هزینه ی سنگینش گرفته تا فشار بالایی که روی خودم وارد میشه)می تونه آینده ی کاری و حرفه ای و حتی کل زندگیم رو دگرگون کنه
ویا اینکه بی خیال ادامه تحصیل توی این رشته بشم و روال عادی زندگیم رو دنبال کنم و عادی برم سر کار و کلاس زبان و تفریحات تکراری و فوقه فوقش اقدام کنم برای مهاجرت
نمی دونم چه باید بکنم.خوب هر عقل سلیمی مسلمن اولین گزینه رو انتخاب می کنه
اما همش یه سری ترس و اضطراب بی اساس میاد سراغم که نکنه من موفق نشم.نکنه ال شه.نکنه بل شه؟
یه جورایی باورم نمیشه که این فرصت استثنایی در اختیار من قرار گرفته
مطمینم از همون شرایطهایی هست که اگه الان نرم دنبالش و چند سال بگذره و زندگیم همون روال عادی رو دنبال کنه افسوسش رو خواهم خورد که من فلان موقعیت رو داشتم ونکردم.دیدی فلانی که انجام داد به کجا رسید؟
الان دو سه ساعته همش ذهنم حول و حوش این موضوع داره دور می زنه
بالاخره خیلی خیلی تصمیم سرنوشت سازیه برام
برام دعا کنین

Saturday, September 01, 2007

بالا و پایین
بعضی وقتا زندگی پر میشه از هیجان و کارهای جدید و استرس رسیدن به نتیجه ی دلخواه و کلی اتفاقهای ریز و درشت دیگه که یک ثانیه هم بهت مجال نمی دن برای اینکه فکرت آزاد باشه و بتونی فارغ از هر گونه فشار مغزی روال عادی زندگیت رو دنبال کنی
مثل این هفته
عکس 3در 4 انداختن.رفتن تا قزوین دنبال اون نمره ی مفقودم.گرفتم گواهی موقت لیسانس.تعین سطح برای کلاس زبانم.رفتن به سمینار سازمان مدیریت صنعتی.گرفتن برشور کلاسهای ارشد پارسه.پر کردن رزومه ی کاری.تحقیق برای مهاجرت به ممالک دیگه و حتی درگیری ذهنی درمورده اینکه چی شد پول تو جیبیم تموم شد و خریدن اون کفشی که دیدم و نداشتن پول و اینکه به هیچ وجه من الوجوه هم روم نمیشه از بابا جون محترمه پول بگیرم با این سن و سالی که به هم زدم و با این قد و هیکل
اما بعضی وقتا هم مثل هفته ی پیش باید زور بزنی تا هفته به آخر برسه که من واقعن از این حالت متنفرم
.................
یه کتاب پیدا کردم مال پدر جان بوده به اسم خرمگس.می دونم کتاب معروفیه.فقط می خوام ببینم کسی خوندتش؟توصیه می کنه منم بخونمش؟