samira

Wednesday, August 29, 2007

اینم از خواب ما
سینا دیشب با خالم رفت مسافرت
منم با اینکه دلم براش تنگ میشه یه نفس راحت کشیدم و با خودم گفتم آخی.یه امشب رو بدون صدای فن کامپوتر می خوابم
رفتم مسواک زدم و صورتم رو هم با صابونم شستم و عملیات نخ دندون رو هم اجرا کردم و اومدم که بخوابم دیدم مامان جون نشسته پای کامپوتر داره گیم بازی می کنه.حالا ساعت چند بود؟دو نصفه شب.نمی دونین چقدر التماس کردم تا بی خیال شد و از اتاقمون رفت بیرون
تازه چشمم گرم شده بود و جای سرم میزون شده بود که شنیدم صدای بوق ماشین عروس میاد و آهنگ و هلهله و ..... از خواب بلند شدم دیدم ساعت دو و نیمه از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم که عروس خانوم و آقا داماد به همراه فک و فامیلا وسط خیابون توقف کردن و ده به رقص
گفتم شادن مردم.خلاصه بعد یه ربعی رفتن.منم کل شب رو خوب خوابیدم به نسبت.حالا بماند که چه خوابهای چرت و پرتی دیدم که الانم یه ذرش یادم نمیاد
دیگه آفتاب دراومده بود اما من همچنان در آرامش خاصی به سر می بردم که یهو صدایی من رو از عالم خواب بیرون کشید
بگیرش.بگیرش.بگیرش.بگیرش.بگیرش.دزدی کرده.دزدی کرده.دزدی کرده.بگیرش.بگیرش.بگیرش.دزدی کرده
مثله شصت تیر از جام پریدم.بیرون رو نگاه کردم دیدم خبری نیست.ساعت رو نگاه کردم دیدم هفت صبحه
دلم برای یارو سوخت.توی صداش آنچنان ترس و اظطرابی موج میزد که خدا می دونه
دوباره خوابیدم که با صدای همیشگی یعنی صدای قاشق چنگالهای شسته شده ی شب قبل و قابلمه ها که مامان جون دارن مرتبشون می کنن از خواب پریدم
اینم از شانس من.کاشکی همون سینا می موندا.صدای فن کامپوتر خیلی بهتر از این صداهایی بود که شنیدم

Monday, August 27, 2007

به دنبال توام منزل به منزل
چیزی که می خوام بنویسم هیچ ربطی به تیتر نداره
از همین جا پوزش می طلبم
امروز شال و کلاه کردیم و رفتیم دفتر مرکزی دانشگاهمون که توی سعادت آباده دنباله کارهای فارغ التحصیلیمون
بماند که چقدر گشتیم تا نمره هامون پیدا شد و برو امور مالی و تصفیه حساب بکن و ......... آخر سر هم نمره تربیت بدنی 1 من بیچاره نبود که نبود
اما اون آقایی که کارهام رو انجام میداد برگه ی فارغ التحصیلیم رو داد که امضا بکنم که سفته هام رو پس بگیرم و نشون بده که من دیگه کار ندارم.تا برگه رو داد دستم پق زدم زیر گریه.حالا هی پشتم رو می کردم بهش که نفهمه اشکم داره میاد.اما فهمید بالاخره.نمی دونم چه مرگم شده بود.البته نا گفته نماند این روزا اشکم در مشکمه اما خدایی نمی دونم چرا گریم گرفت.بعدشم اومدم تو ماشین نشستم آی گریه کردم.آی گریه کردم که خدا می دونه
بعد هم رفتم با دستم الواتی یه قلیون جانانه زدیم تو رگمون و الانم در خدمت شماهام

Thursday, August 23, 2007

بازگشت کودکی
چند هفته پیش مامان جان ما به مناسبت تولد پسر دایی های فینگیلمان دو عدد ماشین کنترلی اسباب بازی خریداری کردن
این ماشینها بسیار پیشرفته هستند نسبت به ماشینهای موجود در دوره ی کودکی ما
دارای فرمان هستند.یعنی علاوه بر عقب و جلو چپ و راست هم میرن.باطریهاشون شارژیه.تا 200 متر برد دارن وکلی مزایای دلبر دیگه
برادر جان بنده که بیست و نیم سالشونه با دیدن این ماشینها حالی به حالی شده و شب و روز مخ مادرمون رو سوراخ کرد که الا و للا من از این ماسینها می خوام که باهاشون بازی کنم
از اونجایی که مامان جان ما مدتیه کلاسهای رفتار درمانی میرن و دیدشون کلی عوض شده با آغوش باز پذیرفتن و دیروز یک عدد ماشین کنترلی کذایی رو برای خرس گنده ی منزل ما خریدن
از امروز صبح تا الان که باطریها شارژبودن انقدر صدای چرخهای این ماشین رفته روی اعصاب نازنینم که حاضرم خودم رو از پنجره پرت کنم پایین
آخه یکی نیست بگه مامان جان این چه مصیبتی بود که درست کردی؟
حالا منم می خوام کم نیارم و به مامانم بگم فردا برام قابلمه و ماشین لباسشویی و یخچال و ..... بخره هر روز یه سری از دوستامو دعوت کنم خاله بازی کنیم
البته این خط آخر شوخی محض بود.جدی نگیرید

Monday, August 20, 2007

زاده ی آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی
اگر آهنگهای محسن نامجو رو گوش کرده باشین این جمله براتون خیلی آشناست
جالبه.اینم موضوع کلی ذهن من رو تا حالا در گیر کرده که اگه من توی یه خانواده ی آمریکایی به دنیا اومده بودم یا یه خانواده ی اروپایی چقدر زندگیم متفاوت بود
اصلن چی شد که این طوری شد؟

Thursday, August 16, 2007

می جوشد
دلم مثل سیر وسرکه می جوشه
باز هم همون جریانات همیشگی
باز هم استرس و هیجان بی ربط
خدایا چرا من روبر عکس آفریدی؟
همیشه همین طور بوده و فکر کنم خواهد بود
هنگام انجام مثال بسیار مهم زندگی از کنکور گرفته تا امتحان و درس و........ککم هم نمی گزه اما وقتی موقع انجام کارهای پیش پا افتاده ای مثل رفتن به خونه ی دوستی.رفتن به پیک نیکی و..... این دل من مثل سیر و سرکه می جوشه
خنده داره
البته خوب حتمن برای من این کارهای دسته ی دوم مسایل مهمتری هستن تا مسایل دسته ی اول
پاک گیج شدم
نمی دونم.خلاصه اینکه من الان دارای هیجان کاذبم.دل تو دلم نیست ودلم می جوشد مثل سیر و سرکه:)

Tuesday, August 14, 2007

کور بودن
خیلی کور بودن سخته
فیلتر شدن بلاگ رولینگ من رو مثل یه آدم کور کرده.اصلن نمی فهمم دورو برم چی می گذره
باید برم بگردم از توی کامنتهای قبلیم لینک دوستام رو پیدا کنم و برم بهشون سر بزنم
خیلی مسخره است.آخه از جونمون چی می خواین؟چرا این بلاگ رولینگ بدبخت رو فیلتر کردین؟
نمی تونن ببینم سرمون با خودمون گرمه.لعنتی ها

Friday, August 10, 2007

به دنبال بهترین می گردم
نمی دونم چه کار کردم و بقیه چی رو از تو چشمهای من می خونن که بهم می گن انقدر زیاد فکر نکن
آخه مگه میشه فکر نکرد؟
مگه میشه فکر نکنی که چی می خوای بشی؟
مگه میشه فکر نکرد که پنج سال دیگه کجا وایسادی؟
مگه میشه فکر نکرد که چه کارا بکنی که به اون جایگاه مورد نظرت برسی؟
مگه میشه فکر نکرد که از خودت چه انتظارهایی داری؟
مگه میشه هیچ فکر و خیالی نکنی بعد چند سال دیگه به بهترین نقطه موجود توی ذهنت برسی؟
خوب همه ی اینا احتیاج به فکر دارن.مگه نه؟
من که نمی تونم بدون فکر کردن,بدون مقایسه کردن راههای مختلف ,بدون سبک سنگین کردن به هدفم برسم
من احساس می کنم آدما دو دسته هستن.یه سری از ابتدا توی مسیری که قرار می گیرن تا انتهای راهشون کاملن مشخصه
اما یه سری دیگه خیلی راههای مختلفی رو می تونن داشته باشن
مثلن کسی که پزشکی می خونه,نهایت راهش مشخصه و می دونه که به کجا خواهد رسید.اما یه آدمی مثل من که مدیریت بازرگانی خونده و راههای زیادی براش هست خیلی انتخاب براش سخت میشه
من هم می تونم یه مدیر بازرگانی بشم.هم یه حسابدار.هم یه کارمند دولتی.هم یه کارمند شرکت خصوصی.هم مدیر مالی.هم یه دفتر بیمه بزنم.هم کارمند بانک بشم ............ و هم اینکه بی خیال همه ی این راهای ممکن بشم و هیچ غلطی نکنم
خوب بالاخره فکر کردن به هر کردوم از این راهها.اینکه علاقه دارم یا نه,اینکه موفق میشم یا نه,اینکه اصلن خوبه یا نه و هزاران مورده دیگه باعث میشه که از صبح تا شب این ذهن بدبخت من با خودش کلنجار بره و آخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسه و اینطوری میشه که 40 روز از تموم شدن درست می گذره و هنوز نمی دونی چه کار می خوای بکنی

Tuesday, August 07, 2007

یک گند بزرگ
سی نفر میشدیم.آره سی نفر.چند شب پیش بود.همه ی ما سی نفر اعم از خاله و دایی ها و بچه هاشون و خانم ها و شوهر هاشونو دختر عمو و بچه هاش و .......... همه با هم سی نفر بودیم و شام مهمان مادربزرگ و پدر بزرگمان.به قولی دختر عموی ذکر شده رو که همراه با عهد و عیال(درست نوشتم؟)از دیار فرنگ به مملکت اسلامی اومده بودن دعوت کرده بودن برای شام
بعد از اینکه میز چیده شد من و سینا اومدیم که منتی بس بزرگ بر سر مهمانان و مادرمون که مسیولیت طبخ غذاها رو بر عهده داشت بگذاریم و مسیولیت ریختن نوشابه و دوغ و سرو اون رو بر عهده گرفتیم
تند تند ریختیم توی لیوانها و سینا هم سینی رو تعارف مهمونها کرد
تقریبن همه ی مهمونها نوشیدنی داشتن و من هم از کمک دست کشیدم تا آلبالو پلوی عزیز رو از دست ندم و سینا رو با یک سینی پر از لیوان تنها گذاشتم و طبق معمول گفتم خودت بکن دیگه باریکلا خوشگل جیگر مامانی عزیزم(بزرگی هندوانه را دقت کردین؟)سینای بیچاره هم پذیرفت.پدر بزرگ و دو سه نفر دیگه که لیوان اول دوغشون رو تموم کرده بودن دوباره درخواست دوغ مجدد کردن.سینا هم رفت و پارچ رو پر کرد و سه سوت برگشت.اولین لیوان رو برای پدربزرگ ریخت و بعد بقیه ی مهمانها.پدر بزرگ طبق عادت همیشه یک قلوپ بزرگ رو رفت بالا و یکهو صورتش رو جمع کرد و گفت :آقا سینا دستت درد نکنه اینکه شیره؟؟
سینای بیچاره.رنگ به رخسارش نمونده بود.همه قهقه خندیدن و معلوم شد که آقا سینا کیسه شیر رو اشتباهی به جای دوغ خالی کرده و برای همه هم سرو کرده
کلی خندیدیم ولی هیچ کس از اونایی که لیوان دوغشون رو دوباره پر کرده بودن حاضر نشدن شیر توش رو خالی کنن و شامشون رو با همون شیر خوردن
کلن ما خانوادگی به سلامت خیلی می اندیشیم

Monday, August 06, 2007

چگونه می توان مزاحم تلفنی را از تماس مجدد منصرف کرد؟
چند روز پیش صدای زنگ موبایلم بلند شد.دویدم طرفش و دیدم که شماره نیفتاده.برداشتم.گفتم بفرمایید؟اما صدایی نشنیدم
طبق عادت دیرینه سریعن قطع کردم و شدیدن هم مشکوک شدم
دوباره تماس گرفت.برداشتم و باز هم گفتم بفرمایید؟بعد از کلی مکث گفت "سلام خوشگله".باز هم طبق عادت دیرینه که حوصله ی کنجکاوی در مورد هیچ تماس تلفنی مشکوکی رو ندارم خودم رو زدم به اون راه و طوری وانمود کردم که صداتون نمیاد.هی گفتم بله؟الو؟ و قطع کردم
باز هم تماس گرفت.برنداشتم
باز هم تماس گرفت.برداشتم و کار قبل رو تکرار کردم.طرف دست بردار نبود و همش می گفت "سلام خوشگله"."سلام خوشگله"گفتم چه کار کنم؟که یک هو جرقه ای زد.نقشه رو به سیما گفتم(چون پیش سیما بودم)و گفتم که اون انجامش بده چون خودم خندم می گرفت
دوباره تماس گرفت طرف.سیما برداشت.اون پسره گفت "سلام خوشگله"سیما هم گفت که ببخشید آقا کی این شماره رو بهتون داده؟چون فکر کنم اشتباه بهتون دادن.طرف هم گفت نه درسته خوشگله.سیما هم گفت نه آقا اشتباه دادن.آخه من خیلی زشتم.پسره هم که اصلن انتظار این جواب رو نداشت گفت:راست می گی؟(با نا امیدی)و قطع کرد و دیگه هم تماس نگرفت
حالا اگه مزاحمی چیزی دارین فقط یه خبر کوچولو به من بدین تا نقشه ی سر به نیست شدنش رو براتون بکشم

Saturday, August 04, 2007



عکس جالبیه نه؟

جاتون خالی انقدر خوشمزه بود که خدا می دونه

من و سینا و سیما نمی دونستیم چطوری بخوریمش

محشر بود

هسته های توش رو میبینین؟

نه بابا.اونی که فکر کردین و بهش شبیه نیست

این یه آلوچه ی خوشمزه است به اسم آلوچه ی تیار

مخلوطی از انواع آلوها و آلبالو و ......... هر چیز ترشی که فکرش رو بکنین

امتحانش کنین

Thursday, August 02, 2007

شما چه می کنید؟
در زندگی هر کسی موضوعات مختلفی وجود داره که توجه به اون موضوعات حال آدم رو خیلی خیلی بد می کنه
مثلن فکر کردن به بی کاری.فکر کردن به بی اهمیت بودن.فکر کردن به نداشتن امنیت عاطفی و احساسی.فکر کردن به بی پولی.حتی چیزهای بسیار ریزتر.مثل جملات یک مکالمه ای که شما با دوست خود انجام دادین.یا جملاتی که در یک چت دوستانه از دوست خود دریافت کردین
خیلی از این موارد به خودی خود مواردی دردآور و اعصاب خورد کن هستن.اما خیلی از آنها مواردی نیستن که به تنهایی غم زا باشند واگر کسی از خارج از جریان به آنها نگاه کند شاید به نظرش موارد مثبتی هم باشند اما این موارد متاسفانه در حال حرکت بر روی نرو شما هستند و یا بهتر بگم در راستای مواردی هستن که شما نسبت به آنها حساسید و اعصابتان خورد می شود
مثلن وقتی از دوستی می شنوید که من حالم خوبه و داره بهم خیلی خوش می گذره,این جمله در عمق یک جمله ی مثبت است اما شما ممکن است از شنیدن آن از دوستتان بسیار اندوهگین شوید چه بسا که انتظار هم ندارید به دوستتان بد بگذرد و مطمین بودید که به او باید خوش بگذرد اما در هر حال شنیدن این جمله باعث آزار روحی شما می شود
در چنین مواردی چاره چیست؟
اینکه اصلن شرایطی رو به وجود نیارین که دوباره همچین صحبتهایی براتون تکرار بشه؟
یا اینکه موارد فکری جایگزین کنید تا از توجه شما به آن مسیله ی زجر آور بکاهد؟مثل کتاب خوندن و فیلم دیدن
یا اینکه شما آزار دیدن روحتان برایتان اهمیتی ندارد و دوباره آن فضاها را تکرار می کنید؟
من خودم بارها و بارها اتفاق افتاده که اون فضاهارو تکرار کردم بدون توجه به روح نازنینم که در چه عذاب سختی به سر میبرد
اما چند وقتیه که از موارد اول و دوم استفاده می کنم

من یک دختر ساده هستم
آرزوی من این است که به یک دختر راه راه تبدیل شوم
اما حیف

Wednesday, August 01, 2007

زجری کشیدم که مپرس
تا حالا شده کاری رو خیلی دوست داشته باشین انجام بدین اما عقلتون بهتون بگه که بهتره فعلن انجامش ندین و شما با تمام تمایلات قلبی که دارین حرف عقلتون رو گوش بدین؟
امروز که با مامانم رفته بودم آرایشگاه.این خانومی که واقعن پنجه هاش طلاست هر قیچی که به موهای مامانم میزد انگار یه خط هم روی قلب من می کشید
صد دفعه تا دم صندوق رفتم که منم فیش بگیرم و موهام رو کوتاه کنم اما هی عقل محترم من رو می شوند سر جام
خیلی سخت بود .خیلی