samira

Thursday, May 31, 2007

خوابی که هرگز فراموش نخواهم کرد
خیلی بچه بودم.یادم نمیاد دقیقن چند سالم بود اما فکر کنم پنج سالم تموم شده بود.یه شب خواب دیدم که من و مامانم و سینا و بابام به همراه خانواده ی دوست پدرم که اونا هم چهار نفر بودن و بچه هاشون همسن من و سینا بودن رفته بودیم شهر بازی
رفتیم که سوار چرخ و فلک بشیم.همه یکی یکی رفتن سوار شدن و فقط من بیرون مونده بودم.تا اومدم سوار بشم اون آقایی که مسول چرخ و فلک بود گفت تو دیگه نمی تونی سوار شی چون ظرفیتش تکمیل شده و باید بری تنهایی سوار کابین بعدی بشی.منم تو دلم گفتم خوب اشکالی نداره.میرم سوار کابین بعدی میشم تا چرخ و فلک راه افتاد میپرم توی کابین مامانمینا.خلاصه من سوار شدم و چرخ و فلک راه افتاد.یکم که رفتیم بالاتر من پریدم توی کابین مامانمینا.تا من پریدم مامانم و سینا و بابام و دوستامون پریدن توی کابین بعدی.دوباره من پریدم پیششون اما اونا باز هم پریدن توی کابین بعدی ................. خلاصه هر دفعه که من میپریدم پیششون اونا هم من رو ترک می کردن
توی خواب فکر می کردم که دیگه امکان نداره یه روزی بیاد که من مامان و بابام و سینا رو دوباره ببینم.احساس می کردم از دستشون دادم
خیلی این خواب در همون عوالم بچگی روی من تاثیر منفی گذاشت.هر بار که یادم میفتاد گریه می کردم.هنوزم که هنوزه وقتی یاد خوابم میفتم خیلی متاثر میشم و کاملن احساس می کنم که قسمتی از روحم آسیب دیده

Wednesday, May 30, 2007

خوب من یه شکم سیر غصه خوردم و کمی هم از دیروز تا حالا ناراحتی گوارشی گرفتم به دلیلی سنگینیه خوراک غصه
به همین دلیل تا عمر دارم نمی خوام این خوراکی بد مزه رو بخورم
از گرسنگی هم بمنیرم دیگه نمی خورمش

خدایا خوب شد غصه رو آفریدی و به ما یاد دادی که چگونه غصه رابخوریم وگرنه من یکی از گرسنگی می مردم

Monday, May 28, 2007

اثر تلقین در زندگی
امروز بعد از اینکه کلاسهام همه تموم شد اومدم سوپر مارکت کنار دانشگاهمون تا برای خودم یه شیر قهوه بخرم.که هم کلسیم شیر برام مقوی باشه و هم قهوش کافین داره و برای آرامش اعصاب و روانم مفید باشه.شیر رو باز کردم و تا ته خوردم و داشتم نی رو تا اونجا که جا داشت می کردم توی پاکت شیر تا ته تهش هم بخورم.احساس کردم که مایعی که دارم می خورم خیلی غلیظ تر از شیر قهوست.به دوستم گفتم فکر کنم آرد میریزن تو اینا که غلیظ بشه.همین که اومدم پاکت خالی شیر رو بندازم دور دیدم که وا نیم قهوه ای شده.کلی تعجب کردم.روی پاکت رو نگاه کردم دیدم ای بابا اشتباهی شیر کاکایو خریدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!شاخام داشت در میومد
از این خندم گرفته بود که تو کل مدتی که داشتم شیر کاکایو رو می خوردم تو دلم با خودم می گفتم عجب شیر قهوه ی توپی و واقعن مزه ی شیر قهوه رو احساس می کردم
اینجا بود که بنده به تاثیر تلقین در زندگی پی بردم که مزه ی شیر کاکایو رو می تونه به شیر قهوه تبدیل کنه

Sunday, May 27, 2007

دیروز فیلم جکت(ژاکت)رو دیدیم
با اینکه خیلی قشنگ بود اما نمی دونم چرا این همه تاثیر بد روم گذاشته و از دیروز فکرم رو مشغول کرده
طبق معمول الان ساعت 5:55 دقیقه است و من هم باز وقت اضافه آوردم و گفتم بیام اینجا برای خودم بنویسم
از بیرون صدای یه پرنده ای میاد که خیلی قشنگه اما نمی دونم از کدوم دسته است
سینا هم در خواب ناز عمیقی داره به سر میبره.دلم نمیاد بیدارش کنم منو برسونه تا ونک.بازم با آژانس میرم دیگه
امروز امتحان تربیت بدنی دارم.دو مارپیچ و شنا سویدی.منم که ماشالا هزار ماشالا قوی.دوتا شنا میرم پخش زمین میشم
برم دیگه
خداحافظ

Saturday, May 26, 2007

رهایی
بسیاری از انسانها برای رهایی از حالات بد روحی که گاه و بیگاه دچار و درگیر اون می شن, یکسری فعالیتهایی رو انجام میدن تا از اون حالت خودشون بیان بیرون
من هم به نوبه ی خودم از همه ی حالات بد روحی خودم نفرت دارم و از اونا گریزونم.در همین راستا و برای فرار از این حالات مذخرف از صبح تا ساعت 5 بعد از ظهر به صورت نا پیوسته خوابیدم.بعد از اون هم در کمتر از نیم ساعت آماده شدم و با جمعی از دوستان راهی دربند شدیم بعد از نود و بوقی.یادمان رفته بود شکل و شمایل دربند رو
برای رهایی از حالات بد روحی به خوراکی پناه بردم.آنقدر آلوی کوهی قرمز خوردم که هنوز که هنوزه بعد از شش بار شستشوی همچنان انگشت شصت و اشاره ی دستم رنگ سرخ دارد
بعد از آن هم قلیان و چای و نبات و خرما و دیزی و کباب کوبیده و کشک و بادمجان بد مزه و جوجه و (البته از هر کدام یک مقدار اندک بلعیدم)و بعد از آن هم حدود دو لیتر آب معدنی و رسیدن به خانه و دوباره گند اخلاقی و حبس کردن خودم در اتاق تاریک و زیر باد کولر و گیر دادن به زمین و زمان
نمی دانم چه مرگم است .شاید دلیلش همان اتفاقی لعنتی است که در هر ماه یک بار برای هر خانمی می افتد.بله خودش است.اما نمی دانم چرا مرا این همه گند اخلاق می کند.متنفرم از این حالتها

Friday, May 25, 2007

قاطیم
گاهی اوقات برای من پیش میاد که به نقطه ای می رسم که احساس می کنم همه دارن از رفتار من و خصوصیات اخلاقی من سو استفاده می کنن
جالبه .انگار هر چی بیشتر تلاش می کنی تا اطرافیانت رو درک کنی, هر چی بیشتر به خواسته هاشون اهمیت می دی , هر بیشتر توی رابطه هات مایه میذاری , هر چی بیشتر دموکراسی رو توی رابطه هات برقرار می کنی , بیشتر ازت سو استفاده میشه.بیشتر به خواسته هات اهمیت نمی دن .بیشتر حالت رو می گیرن
البته تقصیری هم ندارن.تقصیر خودته که با رفتارهات بهشون فهموندی که اگه مثلن حال نداری فلان کار رو برای من انجام بدی اصلن لازم نیست به خودت فشار بیاری و خودت رو توی رو دربایستی بندازی.راحت به من بگو که نمی تونی این کار رو بکنی.منم می پذیرم البته در ظاهر چون بعدش مثل انسانهای روانی می افتم به جون خودم که دیدی چه طوری با من رفتار کرد؟دیدی چه راحت من و خواستم رو در نظر نگرفت؟
چرا انقدر تلاش می کنم از خودم مایه بذازم؟از ذهنم وقتم جوونیم احساساتم و این قلب لعنتی ,برای آدمهایی که دوسشون دارم اما اونا کوچکترین اهمیتی به احساسات درون من نمیدن؟
همه ی اینا باعث شدن من قاطی باشم و بیشتر از همه ی اونها دوست پسرم
رفتارهایی که من بعد از سه سال واقعن هنوز نتونستم درکشون کنم.حداقل اینکه شاید تا سال اول یا دوم یا همین چند روز پیش برای هر کدومشون خودم یه دلیلی می آوردم که قانعم کنه اما الان دیگه نمی فهمم .خیلیهاشو نمی فهمم
کلی علامت سوالهای بزرگ توی این مغز کوچیک من پدیدار شدن که مسلمن مغزم ظرفیتشون رو نخواهد داشت.احساس سنگینی توی سرم دارم
می گذره.همه ی اینا می گذره اما اون تاثیراتی که روی قلب و روح و روان من میمونه همیشه باهامه
منم به عنوان یه دختر و کسی که خودت می گی دوسش دارم ازت انتظار داشتم که حداقل دیشب جواب منفی بهم نمی دادی
تمام اون سه سال دوستی و حاشیه ی اون یه طرف دیشب و حال بد من یه طرف
خیلی موقعها فکر می کنم بی خیال همه چی.شایدم یه روزی بی خیال همه چیز شدم

بازی ترس
اول اینکه من از تمام حیوانات می ترسم و اصلن توی ذهنم نمی گنجه که بخوام سگی رو نوازش کنم یا به گربه ای غذا بدم یا یه اسب برای سواری داشته باشم.از بین تمامی حیوانات از کرم و هر موجودی که به نوعی حرکتش شبیه به کرم باشه نفرت دارم و واقعن می ترسم ازش
دوم اینکه من به طرز وحشتناکی ترس از این دارم که نکنه ازدواج ناموفقی داشته باشم.خیلی می ترسم از اینکه در آینده به عنوان یه زن و یه همسر درک نشم و نیازهام شناخته نشن
سوم اینکه از سوختن توی آتیش خیلی می ترسم و اصلن دلم نمی خواد روزی این مدلی بمیرم
دیگه از چیزی نمی ترسم
کسی رو هم دعوت نمی کنم.چون قاطیم امروز

Monday, May 21, 2007

شانس آوردیم
امروز بعد از ظهر به اسرار عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که راهی مکانی برای کشیدن قلیان بشیم
لازم به ذکر است که حدود 2 هفته است که دیگه به هیچ عنوان به دختران قلیان تحویل داده نمی شود و حدود چهار روز است که در قزوین به طرز وحشتناکی کلیه ی موجودات مونث رو یا می گیرند یا حداقل تذکری می دهند
اینجانب بعد از کلی بالا پاین کردن درخواست بچه ها و با توجه به اینکه این ریه ی بیچاره یارای تحمل دود قلیان را آنچنان ندارد آن هم از نوع قلیانهای کپکی قزوین,سعی کردم که دست رد به سینه ی دوستان بزنم.اما از دوستان اصرار که بی تو هرگز.امکان نداره بی تو بریم.تو پایه ای.با تو خوش می گذرد.تو باحالی . و من بدبخت حیران از اینکه این دوستان چه در من دیدند که می پندارند من باحالم؟من که همیشه ی خدا ضد حال بوده ام
خلاصه نتوانستم حریف زبان چرب و نرمشان شوم و پنج دختر سوار بر آژانس.ده برو که رفتی و سه پسر دیگر از دوستانمون سوار بر ماشینی دیگر به دنبال ما که به هوای اون اجناس مذکر به ما قلیان بدهند
حدود بیست کیلومتری از شهر خارج شدیم.به باغی رسیدیم مشجر و پر ازآلاچیق.دو آلاچیق در کنار هم در نظر گرفتیم که اگر نیروی انتظامی سر رسید پسران را دک کنیم.هنوز باسن مبارک بر زمین نرسیده بود که مامور نیروی انتظامی از در باغ وارد شد.پسرها همه فرار به آلاچیق بغلی.ما هم همه مقنعه ها را کشیدیم جلو و هر کدام در آن لحظه مشغول خواندن ذکری بودیم
آقای نیروی انتظامی اومد گفت این پسرهارو میشناسین؟ما هم گفتیم نه.نمیشناسیم.بعد رفت از پسرهامون پرسید این خانومها رو میشناسین؟اونا هم گفته بودن بله میشناسیم
یارو اومد گفت الا و للا باید بریم پاسگاه.ما هم کلی صحبت که به خدا ما نمیشناسیمشون و ............. انقدر مغزش رو خوردیم که گفت باشه فقط اینایی که باهاشون اومدین مرد نیستن اگه مرد بودن شما دخترهارو اینجا ول نمی کردن بپرن تو بغلی.دیگه با اینا هیچ جا نرین و رفت
ما رو می گین از ذوق اینکه مجبور نشدیم شب رو وسط بازداشتگاه قزوینیها بخوابیم در پوست خود نمی گنجیدیم
و اما اینجانب تا همین چند لحظه پیش که به منزل برسم مقنعه ام روی ابروان بود از ترس

Sunday, May 20, 2007









اینم چند تا عکی از شمال که من کاملن به صورت آماتور عکس برداری کردم
راستش رو بخواین بازم عکس دارم براتون اما چون الا 6 صبحه و دانشگاه داره دیر میشه باید برم
حالا بازم براتون عکس میذارم

Saturday, May 19, 2007

سلام.من دیشب برگشتم.الان کلی انرژی دارم چون توی این سه روز فقط درخت های سر سبز دیدم و کلی شالیزار و یه دریای آروم که هر چقدر هم بهش خیره میشدی نمی تونستی حدی براش قایل بشی
خیلی فصل خوبی بود برای مسافرت اونم شمال
باورتون نمی شه بگم چقدر زمین زیر کشت برنج دیدیم.تازه شبکه ی رشت می گفت تا الان فقط سی درصد زمینها موفق به کاشت برنج شدن
ما دهکده ساحلی بودیم نزدیک بندر انزلی.یه روز صبح رفتیم لاهیجان از میر استانه رفتیم.یه جاده ی دو لاینه که یکی مال رفت بود و یکی برگشت و زمینهای برنج کاری از چسبیده به جاده شروع می شد تا بینهایت و تمام خانومها تا زانو زیر آب زمین و تا کمر خم بودن و انقدر مرتب این برنجها رو می کاشتن که خدا می دونه
خیلی زیبا بود.یه جورایی دلت برای خودت می سوزه که توی این تهران لعنتی باید از صبح تا شب فقط دود بخوری بدون ذره ای سبزی که ماهیچه های چشمت رو نوازش کنه
حالا براتون عکی هم میذارم

Tuesday, May 15, 2007

تولدم مبارک
دوست دارم از دیروزم بگم
صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و چیتان پیتان کردیم رفتیم و سیما برام عطر خرید کادو.بعد ناهار رفتیم خونه ی سیما اینا و هی به سیما می گفتم این آخرین روز 23 چه مسخره داره می گذره ها همین که اینو گفتم دختر عمه ه زنگ زد که برای کنسرت پری ملکی میای یا نه؟(خودش آخه شاگرد آواز پری ملکیه)منم از اونجایی که خیلی با اخلاقیاتش حال نمی کنم گفتم من نمیام اما مامانم میاد.خلاصه هیچی نگفت و قطع کردیمو بلافاصله اس ام اس داد که ............ بماند چیا گفت. من دیوانه هم همین طور اشک ریختم البته در خفا و جوابی بهش ندادم و دعوایی در گرفت فی ما بینهم.کلی سیما نصیحت و دلداری و تا بالاخره من بیخیال شدم.بعد متوجه شدم که قرار بوده پریسا من رو سورپرایز کنه.تا اینجا درست مشکلی در کار نبود. اما فهمیدم که طی یک مدیریت بسیار ضعیف یک سری انسانهایی که من اصلن ازشون خوشم نمیاد رو گفته بیان که منو سورپرایز کنن.منم دوباره گریه که من حالم به هم می خوره اگه فلانی رو ببینم و به کمک سینا و سیما پیچی اساسی دادیم به قضیه ی سورپرایز من (دلتون یه موقع نسوزه ها برای پریسا.نمی دونین چقدر برنامش مذخرف بود آخه و کلی آبرو ریزی میشد.یعنی به نفع همه بود که برنامه کنسل بشه)بعد از اینکه پیچ دادیم قضیه رو با سیما رفتیم پایتخت کیف برای لپ تاپش خریدیمو رفتیم دنبال سینا و شام رفتیم بیرون
رستوران عالی بود.من اولین باری بود که می رفتم اونجا
توی راه هم توی ماشین هی برای خودم آهنگ تولد میذاشتم.به سیما می گفتم می خوام عقده ای نشم خدایی نکرده
اما از صبح ساعت هشت صبح زنگ پشت زنگ.اس ام اس پشت اس ام اس.اولین نفر هم دوست پسر جان عزیز تر از جان بود.اما حیف که به دلیل مشغلات این روزهاش فعلن در دسترس هم نیستیم تا چند روز آینده
یه چیزی می خوام بگم واقعیه.من امروز خیلی ذوق زده شدم از این همه تبریکی که بهم گفته شد.خوب یه سری آدمها رو که می دونی براشون مهمی و ازشون انتظار داری که یادشون باشه روز تولدت رو اما واقعن دوستان درجه دو و سه ای که امروز بهم تبریک گفتن بیشتر از اون نزدیکها منو خوشحال کردن
خیلی حس خوبیه.چون می فهمی که خوب پس تو آدم بدی نیستی و یا نقش بدی برای کسی بازی نکردی تا حالا که این همه دوست به یادت بودن
از صبح تا الان که سر کار بودم ,تا یه ساعت دیگه هم باید برم سر کار دوباره
تا حالا متولد به این اکتیوی دیده بودین؟
من فردا هم میرم شمال.فکر کنم تا چند روز نباشم
مواظب خودتون باشی دوستای گلم
مرسی از همتون بابت تبریکات متولد شدنم

Sunday, May 13, 2007

بیست و چهار اردیبهشت
باید بگم که من متولد بیست و پنج اردیبهشت سال 1363 هستم.پس بنابر این فردا آخرین روزه سن بیست و سه سالگی من خواهد بود
به همین دلیل من فردا رو نمی رم دانشگاه و سر کار هم نمی خوام برم تا از این آخرین روز بیست و سه سالگیم نهایت استفاده رو بکنم تنبلی رو حال کردین؟آخه یکی نیست بگه نمی خوای بری دانشگاه چرا بهونه میاری نیم وجبی؟
خلاصه اینکه من فردا می خوام از صبح زود بزنم از خونه بیرون به گشت و گذار و شب هم خودم و سیمارو می خوام تحویل بگیرم و بریم یه شام مشتی بخوریم و ورود به سن بیست و چهار سالگی رو بسی جشن بگیریم
اما بیست و سه سالگیم رو دوست داشتم چون خیلی بزرگ شدم توش اما دیر گذشت خیلی برام
امیدوارم در بیست و چهار سالگیم بتونم به اون چیزایی که توی ذهنمه برسم
یه چیز بگم و اونم اینکه من روز تولدم معمولن دیپرشن شدید بهم دست میده و حوصله ندارم به همین دلیل از چهار شنبه یعنی اولین روز بیست و چهار سالگیم می خوام برم شمال
بهم خوش بگذره .مگه نه؟
این چرت و پرتهای اینجا به دلیل قزوین زدگیه.ببخشید .آخه همین الان رسیدم

داشتم خواب می موندما
الان ساعت 5:55دقیقه ی صبحه.اصلن یادم نمیاد کی موبایلم رو خاموش کردم.فقط یه لحظه از خواب پریدم دیدم ساعت از اونی که باید گذشته
منم چون طیق معمول هر روز یه نیم ساعتی وقت اضافه میارم بر خلاف محاسبات شب قبلم, گفتم بیام بنویسم اینجا
هر شب قبل از اینکه بخوابم حساب می کنم که فردا صبح از لحظه ی بیدار شدن تا خارج شدن از خونه چقدر کار دارم.مثلن 5 دقیقه دست و صورت شستن و مسواک زدن.10 دقیقه صبحانه.10 دقیقه آرایش کردن شامل کرم پودر و ریمل و رژگونه و رژلب و 5 دقیقه لباس پوشیدن
اما صبح که از خواب پا میشم فقط دست و صورت میشورم و وقتی یادم میفته دیشب خوب مسواک زدم بی خیال مسواک صبح میشم.صبحانه هم که نمی خورم.آرایش هم که بی خیال کرم پودر میشم می گم نچرال باشم بهتره و فقط یه ریمل الکی بزنم و یه رژگونه و سریع لباس بپوشم.اینه که همیشه با مازاد وقت مواجه هستم و باید شماها چرندیات من رو کله ی سحر تحمل کنین
اما نکته ای که در مورده خودم فهمیدم اینه که من اصولن آدم وابسته ای هستم.به هر چیز و هر کس و هر رابطه ای و تا حدودی پر توقع از دور و بر و از زندگی.فکر می کنم مهمترین دلیلش اینه که من آدم واقعگرایی نیستم اصولن و همیشه هر چیزی رو انتظار دارم همونطور که من دوست دارم و فکر می کنم باشه و چون در عمل همچین چیزی غیر ممکنه خیلی بهانه گیری می کنم
دوست دارم کم کم خودم رو اصلاح کنم
خوب دیگه من برم فعلن تا قزوین رفتنم دیر نشده به دلیل اراجیف صبحگاهیم

Thursday, May 10, 2007



من یه پدر بزرگ دارم که چند روزه پیش تولدش بود.پدر بزرگ من هفتاد سالش تموم شد

شب تولدش من خسته و کوفته به همرا بقیه ی خانواده رفتیم که تولدش رو براش جشن بگیریم

وقتی که شام خوردیم و نوبت کیک و شمع و فوت و ......... و این مراسما شد همین طور که داشتم تلق تلق ازش عکس می گرفتم توی عالم خودم داشتم با خودم کلی حساب کتاب می کردم که پدر بزرگ من بیست سالش بوده ازدواج کرده و بیست و چهار سالش بوده که اولین بچش که مامان من باشه بدنیا اومده.مامان منم به نوبه ی خودش زود ازدواج کرده یعنی بیست سالگی و بیست و سه سالش بوده که من به دنیا اومدم و حالا من بیست و سه سالمه و خیلی زود بخوام ازدواج کنم چهار پنج سال دیگست.یعنی اون موقع پدربزرگ من شده هفتاد و پنج سالش.ایشالا که صد سال عمر کنه اما خیلی شانس بیاره و زیاد عمر کنه نهایت هشتاد هشتاد و پنج سالش میشه.یعنی فقط عروسیه من و سینا و شایدم الهه رو ببینه.بقیه ی نوه هاشم که فینگیل فینگیلن.عمر پدر بزرگ یقینن کفاف اونها رو نخواهد داد

خوب اما نتیجه گیریه این همه محاسبات اینکه پدربزرگ من که اون همه زود ازدواج کرده فقط عروسیه دو سه تا از نوه هاشو خواهد دید پس بنابر این من و بقیه ی همسن و سالها و هم نسلیهای من آرزوی دیدن عروسیه بچه هامون رو باید با خودمون به گور ببریم

در آخر این رو بگم من برام فقطه فقط این مهمه که بتونم با عزت و متکی به خودم و نیروی خودم زندگی کنم.نه هیچ کس دیگه ای

Wednesday, May 09, 2007

درس خوندن یا نخوندن
خیلی وقته که دارم به ادامه ی تحصیل فکر می کنم.خیلی خیلی زیاد
اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم
از همه ی اونایی هم که همفکری گرفتم حرف قانع کننده ای بهم نزدن که بالاخره یکی از اونا رو انتخاب کنم
اونایی که سنی ازشون گذشته بهم می گن نمی خواد بخونی دیگه وارد بازار کار بشو.اینم بگم همشون تحصیل کردن کسانی که این حرف رو بهم میزنن.می گن ما که این همه خوندیم الان به این نتیجه رسیدیم که تو نخونی بهتره
اما وقتی با همسنای خودم مشورت می کنم همه بهم می گن بخون.درس بخونی از مرتبه ی اجتماعی بالاتری برخوردار میشی
خودم هم که نمی دونم.باید خوب فکرهامو بکنم چون حداکثر دوماه وقت دارم برای تصمیم گیری
اگه کسی می تونه کمکم بکنه از من دریغ نکنه لطفن
.......................
امروز چون می خواستم برم دکتر پوستم نرفتم سر کار و از همکارم خواستم به جای من بره.تا دو ساعت پیش همه چیز عالی بود.به مامانم داشتم می گفتم چقدر خوبه آدم سر کار نمی ره ها.اما الان واقعن از حرف دو ساعت پیشم پشیمونم.خیلی بده سر کار نرفتن.انقدر حوصلم سر رفته که خدا می دونه.خیلی داره بد می گذره بهم الان
......................
نمی دونم بعضی وقتا چرا همچین رفتارهای آنتی سوشالی از من سر میزنه که خودم کلی تعجب می کنم.جالبه آدم می تونه توی این شرایط میزان تحمل خودش رو بسنجه.وقتی که ذهنم رو محدود می کنم به سطحی که قضیه در حاله جریانه خیلی بهم سخت می گذره اما همین که یادم میفته باید آسون گرفت هر کاری رو و نباید این همه در انجام یه کار اصرار کرد و خودم رو متقاعد می کنم که از بالاتر به موضوع نگاه کنم می فهمم که چقدر الکی داشتم اعصاب خودم رو خورد می کردم

Monday, May 07, 2007

متاسفانه هنگ كردم
ذهن آدما پيچيدگي هاي زيادي داره متاسفانه
كاشكي مي شد ساده بود.بدون هيچ پستي و بلندي
من مدتيه هنگ كردم.مدت كه مي گم منظورم دو سه روزه
ذهن من پره از يه سري بايد و نبايد.ذهن هممون پره از يه سري بايد و نبايد.يه سري باوري كه نمي دونم واقعن درست يا غلط .فقط به دليل طرز تربيت پدر مادر توي ذهن آدم جا مي گيرين كه مثلن فلان كار خوبه فلان كار بده.خوب همه ي اينا درست.تا اينجا مشكلي وجود نداره.بالاخره هر كس يه سري باورها داره
مشكل وقتي شروع ميشه كه با وجود كلي باوري كه توي اين ذهن بدبختت داري وارد يه سري واقعيت ميشي كه شايد خيلي از باورهات جوابگوي اون واقعيت ها نيستن
احساس مي كني باورهات عهد بوقين يا شايد خيلي متفاوت با واقعيت
از اونجايي كه تو آدمي نيستي كه اين تفاوتها برات مهم نباشه و مدام مي گردي دنبال علتها و بايد و نبايدها نمي توني از اين چيزا به اين راحتي بگذري.برات ميشه معزل.ميشه يه چيز آرامش به هم زن.ميشه خوره ي وجودت.همش بهش فكر مي كني.همش درگيري.اما به هيچ نتيجه اي نمي رسي.حقم داري چون نمي دوني چي درسته.كدوم درسته
گيجي.پوچي.گنگي.اينا همه حسهايي هستن كه چند روزه با منن.نمي دونم همه اين همه فكر مي كنن يا من دارم بيش از حد به موضوع فكر مي كنم؟
بعضي وقتا از اين حس ميترسم
شايد ديوونه بشم.شايد

Thursday, May 03, 2007

اگه شماها جای من بودین چه کار می کردین؟
چند روز پیش مطب خیلی شلوغ بود .به جز مریضهایی که وقت داشتن دو تا مریض دیگه هم بودن که باید روکشهاشون چک می شد که هر کدومشون حدود یک ربع وقت لازم داشتن و معمولن این مریضها بدون وقت میرن تو .در واقع بین مریض
من هر روز یه لیست از مریضهای اون روز رو می نویسم و میذارم زیر شیشه ی میز آقای دکتر تا از روی اون لیست بگه که الان کی بیاد تو .یعنی همه چیز رو آقای دکتر تشخیص میده و من اجرا می کنم
مریضی که ساعت شش و نیم وقت داشت از ساعت شش اومد مطب و ظاهرن ساعت هفت هم یه قرار ملاقات با کس دیگه داشت
از ساعت شیش اون دوتا مریضی که باید برای چک کردن روکشهاشون میرفتن تو رفتن تو و ساعت شش و چهل دقیقه بود که اون مریضه هنوز نرفته بود تو و عصبانی شده بود و هی با موبایلش ور میرفت و به من چشم قره میرفت
تا اینکه من بهش گفتن آقای فلانی بفرمایین تو
با عصبانیت در رو باز کرد و با صدای خیلی بلندی گفت آقای دکتر اصلن این دستیارتون با شما هماهنگ نیست.من این همه مدته بیرون نشستم اصلن به من نمی گه بیام تو و..........................کلی بلغور کرد برای خودش بد گفتن در مورده من
من رو می گین کارد میزدین خون خبری نبود
تمام طول مدتی که دکتر داشت دندونش رو ترمیم می کرد داشتم با خودم کلنجار میرفتم که آیا من جوابش رو بدم یا اینکه بی خیالش بشم
هی به خودم می گفتم الان که اومد بیرون بهش بگو که آقای محترم محض اطلاعتون باید بگم که تمام تصمیمات این مطب با آقای دکتره.ایشون تشخیص میدن کی بیاد داخل کی نیاد و من فقط دستورات ایشون رو اجرا می کنم.پس بنابر این تقصیری از من نبوده
بعدش می گفتم خوب که چی؟حالا چی میشه جوابش رو بدم.این آدم اصلن ارزشش رو نداره که اعصابم رو به خاطرش خورد کنم.اما بعد دوباره می گفتم نه بگو بهش.نذار به این راحتی بهت بی احترامی بشه
خلاصه در این کشمکش بودم که کار مریضه تموم شد و من هم بی خیال این شدم که چیزی بهش بگم
البته نا گفته نماند آقای دکتر کلی ازم طرفداری کرد و گفت به من ربطی نداره و خودم هم آنچنان اخم و چشم قره ای بهش رفتم که حساب کار اومد دستش
اما حالا شما اگه جای من بودین چه کار می کردین؟
جوابش رو میدادین یا اینکه بی خیالش میشدین و به اعصابتون فشار نمی آوردین؟

Tuesday, May 01, 2007

آنچه در اتوبوس می گذرد
بلا ای بلا دختر مردم.بلا ای بلا بوی گل گندم - اندی
تو ایت غربتی که هستم می خوام بمیرم حالیت نیست.بازم دست تو دستم می خوام بمیرم حالیت نیست - هایده
پشت دیوار شب یه راهی داره که میره یه راست در خونه ی ستاره - ابی
دختر نیلوفر کی دیده از من بهتر با ایت همه پول و پل - فارز و اندی
من بی تو یه ناتمومم من بی تو یه نیمه جونم دور از تو نذار بمونم - اندی
.
.
.
.
.
با کلی آهنگ دیگه.اینا موزیکهایی هستن که در مسیر رفت و برگشت قزوین به گوش تمام سر نشینان میرسه
یه سری ته اتوبوس قر می دن.اونا معمولن ترم اولی هستن و هنوز تو جو دانشجو شدن هستن
چند ردیف که بیای جلوتر بچه های ترم سه چهاری هستن که با دوست پسرهاشون تازه تو دانشگاه دوست شدن و دنیا به کامشونه و کلی لاو میترکونن و کلی چیک تو چیکن
چند ردیف بعدی بچه های ترم شیش و هفت هستن که مشغول غیبت راجع به کلیه ی اهالی دانشگاه هستن.از ریس دانشگاه گرفته تا اون خانوم بیریخته که امسال استخدامش کردن و دندوناش مثل اسب می مونه
ردیف جلوی جلو هم جای ما ترم آخریهاست که تمام اون مراحل قبلی رو طی کردیم و حالا تنها چیزی که برامون اهمیت داره اینه که خوب خوابمون ببره و هیچی از این مسیر لعنتی نفهمیم
....................
دیروز آنچنان تگرگی اومد قزوین که اون ورش نا پیدا