samira

Monday, April 30, 2007

افکارما و آینده ی ما
شاید هزار بار این جمله رو توی کتابها یا مجله ها خوندم و یا از آدمهای مختلفی شنیدم که افکار و اندیشه های فعلی ما آینده ی مارو می سازن
وقتی این جمله رو می خونم خوب یه جورایی قبولش دارم و بهش اعتقاد پیدا می کنم اما یکم که می گذره صحت موضوع برام میره زیره سوال.آیا واقعن همین طوره؟
مثلن من هیچ وقت فکرشو نمی کردم برم قزوین درس بخونم اونم مدیریت.اما خوب اتفاق افتاد برام
ولی خیلی چیزهای دیگه رو هم دیدم که همون چیزی اتفاق افتاده که از قبل فکرش رو کرده بودم
بازم رسیدم به کشمکش بین واقعیت و حقیقت
بی خیال
.......................
اگر کتاب سنگی بر گوری جلال آل احمد رو تا حالا نخوندین بجنبین که از دستتون نره

Friday, April 27, 2007

جمعه های لعنتی
به هیچ عنوان ازت خوشم نمیاد جمعه خان
هر چی از صبح سعی می کنم خودم رو سر گرم کنم و کارهای خوب انجام بدم تموم نمی شی که نمی شی
مخصوصن وقتی که غروبت از راه میرسه.انگار تمام دنیا برام تیره و تار میشه و هر چی غم عالمه میریزه تو این دل لعنتی من و تموم هستی میره زیر سوال
تا اونجایی که یادم میاد بدترین روزهام از نظر حال روحی روانی همین غروبهای جمعه بوده
مخصوصن الان که یه کوچولو سرما هم خوردم و همش احساس یه لختی عجیبی می کنم
.................
دلم یه کیک شکلاتی خوشمزه می خواد.برانی شکلاتی قهوه مرکزی.واااااااااااااااااااااای .غدد بزاقیم ترشحات فراوانی دارن می کنن
.................
من حوصلم سر رفته.به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا نیستی تو پیشم؟هان؟

Thursday, April 26, 2007

چند وقتیه که گاه و بیگاه قلبم یه درد عجیبی می گیره.همراه با یه سوزش خفیف.خیلی سعی کردم به روی خودم نیارم و این موضوع رو بندازم گردن پر خوریهای گاه و بیگاهم.اما اون روزی که رفتم بالای ترد میل و درد شروع شد موضوع یکم ناراحتم کرد.امشبم داره همین طوری تیر می کشه
مثل اینکه الکی الکی منم دچار عارضه ی قلبی شدم
اگه تا صبح سکته جان رو نزنم من شانس میارم و شما بد شانسی

Monday, April 23, 2007

بی پناهی
گاهی اوقات اتفاقهایی برای آدم می افته که با تمام ادعایی که در قدرت داره یک آن خودش رو ضعیف میبینه
من خرس گنده همیشه ادعام این بود که هیچ جنس مذکری اجازه نداره حریم خصوصی من رو بشکنه و باعث آزردگی خاطر من توی خیابون یا معابر عمومی بشه
اما همین الان وقتی که فهمیدم اون ماشینه با دوتا سرنشین چندش آوره لیز مدتهاست که دارن من رو تعقیب می کنن و طول شریعتی رو دنبال من کردن آنچنان ترس برم داشت که خدا می دونه.حاضر بودم که در اون لحظه از هر مرد دیگه ای کمک بگیرم برای اینکه من رو از زیر نگاههای اونا نجات بده اما خوب این کار رو نکردم و با یک فکر بکر آنچنان پیچی به اون دوتا دادم که خدا می دونه
اما خیلی حالم بد بود و الانم هست به خاطر اینکه احساس کردم هر چقدر هم که خودت رو در قدرت قبول داشته باشی تا وقتیکه از دید طرف تو یک ضعیفه به حساب میای تو نمی تونی کاری انجام بدی

Sunday, April 22, 2007

قزوين
امروز يكشنبه است سميرا جان.الان نشستي توي يه كافي نت قديمي به اسمه پرسه.همون كافي نتي كه از ترم يك تا همين الان بهش وفادار موندي و فقط اومدي همينجا.اصولن تو آدم وفاداري هستي.سرت درد مي كنه براي اين جور چيزا .حالا درست يا اشتباهش بماند.خودت اين مدلي بيشتر حال مي كني
تقريبن روزهاي خوبي رو داري.حالا يا به خاطر فصل بهاره و لذت بردن تو از اون يا شايدم به خاطر اين عشق قشنگي كه توي دلت داري يا شايدم به خاطر اينكه ترم اخري يا شايدم.................نمي دونم دليل چيه اما الان يه مدتيه كه ذهنت يكم آرومتره نسبت به قبل.اما همون درگيريهاي ذهني قبلي هنوز برات وجود دارن.همون سوالهاي هميشگي
الان ساعت يك ربع به سه بعد از ظهره.ترم اخري و از همين الان مي دوني كه چقدر قراره حوصلت از دانشگاه نرفتن سر بره.شايدم چون الان با مونا حرف زدي و گفت كه خوش به حالت كه هنوز ميري دانشگاه همچين حسي بهت دست داده
فردا امتحان داري.تحقيقات بازاريابي.اما جزوه نداري.البته اگر هم داشتي نمي خوندي.كما اينكه كلي از دوستاتم هستن الان كه جزوه دارن و تو راحت مي توني بري ازشون بگيري كپي كني اما نمي ري.خوب شناختمت توي اين بيست و سه سال
بيست و يكي دو روز ديگه هم كه تولدته.چيه؟نكنه به خودت مي بالي؟نه عزيزم باليدن نداره
يادت مياد شبي كه داشتي شمع بيست سالگيت رو فوت مي كردي و سر از پا نمي شناختي همين مامان خانومت بهت گفت قدر اين سالهارو بدون.نمي دوني بيست تا سي چقدر سريع مي گذره؟تو دونستي؟من كه از اين دور تورو ميبينم احساس مي كنم هم دونستي هم ندونستي.خودت چي فكر مي كني؟خوب معلومه از نظر خودت خيلي هم عالي بودي توي اين سالها
اصلن ببينم هدف داري براي خودت؟يا باري به هر جهتي؟هر چه پيش آيد خوش آيد؟سعي كن اين طوري نباشي كه اصلن خوب نيست
خوب از ديروزم كه قراره بگيرنتون توي خيابونا.تورو كه نمي گيرن پپه جان.تو فقط براشون جا تنگ مي كني اگه بگيرنت
برو.برو بيشتر از اين مزاحمم نشو كه ديگه حوصلم رو داري سر ميبري بس كه هر چي به گوشت خوندم مثل ياسين بود
يكم بي خيال زندگي شو.نمي خواد اون مغز كوچيكت رو اين همه درگير مسايل ريز و درشت بي ارزش بكني.به تو چه كه چرا بذر عشق در دل انسانها كاشته نشده؟به تو چه كه كرمها چرا ميان بيرون بعد از بارون.به تو چه كه چرا فلاني جواب موبالت رو نداد.به تو چه كه آينده مي خواد چي بشه
كوچولو اين چيزا مال بزرگترهاست.تو پفكت رو بخور
راستي يادت باشه داري از كافي نت ميري ساين آوت كني كه مثل دفعه ي قبل حكت نكنن

Saturday, April 21, 2007

سبز
عاشق این فصلم.به خصوص الان که دیگه برگ درختها کامل دراومدن.چمنها کامل سبز شدن و هنوز آفتاب زیاد روشون نتابیده تا به سیز تیره تبدیلشون کنه
رنگ سبزی که الان توی سطح شهر دیده میشه یه سبز کمرنگه که تازگی رو میشه ازش فهمید.یه سبز با طراوتی که چشم آدم رو نوازش میده.یه آرامشی به آدم میده که دلت می خواد تا مدتها توی همون آرامش باقی بمونی و نیای توی این دنیای چرک انسانی
امروز که رفته بودم خونه ی عمه جان ,اکباتان,بیشتر از هر زمان دیگه ای این رنگ سبز به من آرامش داد.دلم می خواست تنهای تنها توی سبکی روز در حالی که دورتا دورم پر از چمن و درختهای خوشرنگ بود قدم بزنم
.....................
خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم.دلم می خواد بفهمم که چی شد که اونطوری شد اما یه نیرویی من رو از این کار باز می داره.چون دوست ندارم کاری بر خلاف میل اون انجام بدم.هر چند که می دونم شاید از نظر من دلیل منطقی نداشته باشه.اما نظر اون برام خیلی مهمه و من باید بهش احترام بذارم
.......................
امروزم پر بود از قهقهه و خنده و آبجو خوردن ده دوازده نفری و ورق بازی و تخته و پانتومیم و آخرشم بزم و آواز
روز خوبی بود.مخصوصن اینکه مدتها بود دختر عمه و پسر عمه ها دور هم اینطوری جمع نشده بودیم.منم که اون وسط از همه کوچیکتر البته به جز سینا و بقیه همه فن حریف
.......................
هیچکی جواب سوال پست قبلی منو نداد چرا؟

Monday, April 16, 2007

یک سوال علمی تخصصی
من از وقتی که خودم رو شناختم از کرم و کرمک و رنگ کرم و آدمهای کرمکی و ......هر چیزی که به کرم مربوط میشه متنفر بودم و هستم
اما سوال من اینه که کسی می دونه چرا وقتی بارون میاد این کرمهای خاکی هجوم میارن روی سطح زمین و هر چی بیشتر می گذره بیشتر باد می کنن؟
متنفرم از دیدن این موجودات, روی زمین.نمی دونین چقدر راه رفتن توی روزهای بارونی برام سخته.چون همش زمین رو نگاه می کنم که کرمی رو له نکنم و با دیدن هر کرم اول یه جیغ کوتاه می کشم.بعد حالت تهوع بهم دست می ده و بعد از چندش دلم می خواد بمیرم

Sunday, April 15, 2007

کلنجار
با این که دیشب حول و حوش یک خوابم برد اما از چهار صبح بیدارم
بعد از اون بارون استثنایی دیشب دنبال هر بهانه ای گشتم برای راضی کردن خودم که نرم دانشگاه.اما نشد که نشد
در اوج دو دلی از تختم و زیر لحاف گرمم اومدم بیرون.دست و صورت بشور.صبحانه گوجه سبز بخور و آماده شو برای قزوین نوردی
بیشترین چیزی که تحریکم می کنه برای نرفتن کلاسهای امروزم.نه و نیم تا ده و ربع یه کلاس.بعد می ره چهار تا پنج
اما رفتنی باید بره.این هفته نرم.هفته ی دیگه چی؟
پس پاشو, پاشو نمی خواد این همه دلیل و برهان بیاری برای نرفتن

Friday, April 13, 2007

تنبلی
مدتها بود که طعمش از یادم رفته بود.چون خیلی وقت بود دیگه امتحانش نکرده بودم
سعی کرده بودم که انسان اکتیوی باشم و توی این یک سال اخیر خیلی به این موضوع اهمیت دادم.صبح زود بیدار شدنها.انجام کارهای سختی که همیشه اینرسی وحشتناکی داشتم برای انجامشون .کلاس زبان ترمیک.پیاده رویها و ورزشهای وقت و بی وقت.همه ی این کارها باعث شده بودن که مزه ی تنبلی یادم بره
یادم اومد که یه موقعهایی کارم شده بود فقط لم دادن و اگه می خواستم خیلی فعالیت بکنم این بود که برم تا دم یخچال تا یه چیزی بردارم بخورم.یادم اومد که یه موقعی تا سر خیابون هم با آژانس می رفتم بس که حوصله نداشتم یه قدم بردارم.یادم اومد که چقدر تنبل بودم.شاید بیش از حد
نمی دونم چی عوض شد که منم تنبلی رو گذاشتم کنار اما دیروز دلم خواست یه بار دیگه امتحانش کنم همه ی اون خوشمزه گی های تنبلی رو.به خاطر همین نرفتم سر کار.ناهار یه پیتزای چرب . بعد هم لم دادن تا خود غروب بعد هم رفتن به خرید با ماشین
با این که این همه تلاش کردم که روزم با تنبلی سپری بشه اما یک صدم قبل هم نشد
دیدم نه دیگه.من اون آدم قبلی نیستم.زندگی تغییرم داده.که منم خیلی از این موضوع خوشحالم.چون اصلن مثل قبل مزه نداد بهم.پس برای همیشه تنبلی از زندگی من میره بیرون

Wednesday, April 11, 2007

یکشنبه و دوشنبه با دانشگاه
صبح یکشنبه که تنهای تنها رفتم سوار سرویس شدم.هیچ کدوم از دوستام اون روز کلاس نداشتن.با خودم گفتم چون دیشب هم کم خوابیدم فرصت خوبیه برای استراحت.از زمانی که راه افتادیم تا برسیم دم دانشگاه همش داشتم زور می زدم که خوابم ببره اما مگه برد.کلی اعصابم خورد شد.فکر کنم که توی این چند سال پنجمین باری بود که کل مسیر رو بیدار بودم و یه جاهایی از مسیر بود که تا حالا ندیده بودم.کلاس اول از نه و نیم بود تا ده و ربع.با یه استاد خانوم که دکترای مدیریت داره و از اون استاد جیغ جیغوهای درجه یک.خودشم عشق پیچوندن کلاسهاش رو داره.یادم میاد ترم دو که با همین استاد یه کلاس دیگه داشتم خیلی عاقل تر بود.انقدر بی حیا شده بود و صحبتهایی کرد با ما سر کلاس که کلی سرخ و سفید شدیم.دیگه کلاس نداشتم تا سه و نیم و دوباره با همین استاده.در این حین هم رفتم مقداری قزوین گردی کردم.برگشتنه دیدم واقعن تحمل نشستن توی اتوبوس رو ندارم.سمیرا خانومم منتظره که یه گوشه ی ذهنش یه تنبلی بکنه دنبالش رو می گیره تا اون گوشه ه یه موقع ناراحت نشه.پس حالا که این طور شد بپر آژانس سوار شو برو ترمینال بعد هم سواری سوار شو که طرف بگازه تا آخرین حد تا تورو برسونه تهران.تهرانم که سریع یه دربست بگیر تا ونک بقیش رو هم سینا اومد دنبالم تا دم پله های ساختمون.بعد هم سریع سه طبقه رو بپر بالا.سلام مامان سلام بابا.لباسهاتو دربیارولباس خواب بپوش.آرایشهات رو هم پاک کن و سریع بپر زیر لاحاف گرم ونرمت و مثل بچه مهد کودکی ها نه خوابت ببره
فرداشم بازم رفتیم قزوین با این تفاوت که دیگه همی دوستام بودن.و روزم پر از کلاس بود.یه چیز جالب اینکه من یه استاد دارم که مقدار فراوانی هیز تشریف دارن.البته الان دو سه ترمه که باهاش کلاس ندارم اما از اون جایی که من حراف کلاسم و یه کوچولو شیرین عسل تشریف دارم این استاده با مزه من رو میشناسه از همون ترم یک و کلی من رو دوست داره.خوب من اولهای دانشگاه کلی چاق بودم اما الان لاغرم دیگه.این استاده پریسا رو دید .پریسا بهش سلام کرد و یه سلام سر بالا داد و تا اومد بره من بهش سلام دادم تا من رو دید وسط پله ها وایساد.کلی چاق سلامتی و خوبی دخترمو وبعد من رو صدا کرده می گه تو که روز به روز داری لاغرتر میشی؟گفتم خوب استاد این طوری بهتره.می گه آهان می خوای تویگی بشی که پسرها بپسندنت.می گم نه استاد!!!!!می گه نمی دونم چرا جوونهای الان این مدلی شدن. ما عاشق دخترهای چاق بودیم.یکم از سر تا پام رو نگاه کرد و بعد گفت .این طوری هم خوبه اما من چاق بیشتر دوست دارم.من و می گی داشتم از خنده می مردم.مرتیکه ولش می کردی بهم می گفت بپر بغل بابا
اینم از این دو روز
........................
تازگی ها دارم تمرین می کنم که وابستگی هام رو به این دنیا کم کنم.چون هر روز خیلی احتمال داره که آدم یه سری از اون چیزهایی رو که دوست داره از دست بده
مثلن من وابستگی شدیدی به این باکس موبایلم داشتم.عاشق اس ام اس های توش بودم.یه روز یه اس ام اس ویروسی همش رو دیلیت کرد.من تا دو ساعت داشتم گریه می کردم.بعدش فکر کردم با خودم دیدم عجب کار احمقانه ای کردم و از اون به بعد بهترین اس ام اس هایی رو که حتی دوست پسر جان برام میفرسته و منو به عرش اعلی می رسونه دیلیت می کنم.خیلی از لباسهام رو که عاشقشون بودم اما نمی پوشیدم انداختم دور.کلی از این کارهای این مدلی کردم که برام راحت باشه از دست دادن عزیزترین چیزهای زندگیم
.........................
متاسفانه من خیلی مواقع آدم واقع بینی نیستم و آرمانگرا هستم.خیلی این موضوع بده چون باعث میشه آدم یه سری رفتارهایی رو از خودش نشون بده که متناسب با شرایط نیستن و همش بر گرفته از تصورات ذهنی هستن که خود آدم نسبت به موضوع داره.باید خودم رو اصلاح بکنم

Sunday, April 08, 2007

دلتنگی
فردا بعد از دو ماه و نیم می خوام برم دانشگاه
از صبح تا حالا مقداری هیجان کاذب پیدا کردم
هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم دلم برای این دانشگاه آنتیک و بچه های آنتیک ترش تنگ بشه
همیشه وقتی یاد دو ساعت راهی که صبح و شب باید توی اتوبوس می نشستم تا برسم به تهران می افتادم از چندش دلم می خواست بمیرم اما امروز از صبح تا حالا آنچنان دلم براش تنگ شده که حد نداره
مثل این بچه های کلاس اولی شلوار جینم رو شستم .مغنعه ام رو اتو کردم.کیفم هم آماده است و مانتو و بقیه ی وسایل رو گذاشتم دم دست که صبح گیج نزنم.خیلی خیلی دلم برای دانشگاه تنگ شده
آقای دکتر بهم میگفت دوماه پیش که قدر این دوران رو بدون ها اما کی باور می کرد؟امروز بهم می گفت سعی کن دوتا درست رو بیفتی که بازم بری دانشگاه.منم بهش گفتم دکتر خوب بجاش درس می خونم که ارشد قبول شم.گفت اینم حرفیه.این دکی هم یه جورایی خنگ می زنه دیگه
خلاصه که فردا من عازم قزوینم به سلامتی و پس فردا هم به همچنین
با کمال پررویی با چهار جلسه غیبت می خوام برم سر کلاس بشینم
امیدوارم استادان گرام ایرادی نگیرن

Thursday, April 05, 2007

قاطیم بد جور
بعضی وقتا به جایی منو می رسونی که بدیهیات می شن برام سوال
سوالهایی که هر چی هم فکر می کنم نمی تونم جوابی براشون پیدا کنم
نمی فهمم کجام.اصلن برای چی اینجام؟برای چی موندم تا الان؟اصلن بمونم از این به بعدم یا نه؟
نمی تونم درک کنم دوست داشتن یعنی چی؟از روی دوست داشتنه که تا حالا موندم یا عادت یا هیچی یا همه چی؟
نه .دقیق که می شم و به هیچی فکر نمی کنم می بینم واقعن دوست دارم.پس این فکرهای مسخره چیه که مثل آفت افتادن روی مغز لعنتی من؟
این اشک مسخره هم که مثل همیشه امونم نمی ده.عیبی نداره بذار بیاد.بذار این غم درون منو بشوره و با خودش ببره
روزها می گذرن.با سرعتی وصف ناپذیر.اما افسوس که تو قدر این روزهای خوبمون رو نمی دونی.می ترسم.می ترسم از این سرعت

Tuesday, April 03, 2007

تصمیم
وقتی که همه چیز نو میشه من با انگیزه تر میشم.احساس می کنم یه عالمه فرصت دارم برای کارهایی که می خوام انجام بدم.توی این سیزده روز عید خیلی وقت نکردم با خودم فکر کنم راجع به کارهایی که می خوام انجام بدم امسال.اما خوب یکی از این اهدافم تقریبن برام مشخص شده و یکم راجع بهش فکر کردم
دلم می خواد امسال برای فوق واقعن درس بخونم و واقعن دلم می خواد قبول بشم
تفاوتی که الان احساس می کنم دارم با قبلم یعنی سالی که پیش دانشگاهی بودم اینه که اون موقع از درس خوندن اشباع بودم و شاید زورکی درس خوندم برای کنکور اما الان با دید باز و واقف به تمام مسایلی که در حین درس خوندن و بعد از اون پیش خواهد اومد می خوام شروع کنم.الان احساس می کنم بعد از چهار سال درس خوندن یعنی در واقع درس نخوندن, ذهن و روحم خواستار این تلاش هست
فکر نمی کنم بتونم برای دانشگاههای تهران رتبه بیارم.البته تلاشم رو می کنم اما دوست دارم که شیراز یا اصفهان قبول بشم
فکر می کنم برای من لازم باشه که دوری از پدر مادر رو تجربه کنم .به استقلالش احتیاج دارم
البته همه اینها در حد فکره و تراوشات مغزی من که در این سیزده روز عید ریختن بیرون
حالا باید برنامه ریزی بکنم براش و ببینم به کجا میرسه
امیدوارم موفق بشم

Sunday, April 01, 2007

پیک شادی
اسمی آشنا برای همه ی ماها.یه دفترچه ی مسخره که روزهای آخر اسفند بهمون می دادن توی مدرسه که برای روزهای عیدمون تکلیف داشته باشیم انجامش بدیم
واقعن چقدر مذخرف بود.استرسی که می کشیدیم برای تموم کردنش.عذاب وجدانی که شب به شب می اومد سراغمون که یادمون می افتاد اون روز هیچی از پیکمون رو حل نکردیم و همش به بازی گذشته.شبهای اخر که به زور بیدار می موندیم تا پیک رو تموم کنیم
یادم میاد که هر سال عید یه جعبه مداد رنگی صرف رنگ کردن پیکم می شد.مامان بیچاره که شب آخر می نشست به تند تند رنگ کردن.سووالهای چرت و پرت تعلیمات دینی که هیچ کدوم از مهمونهایی که می اومد خونمون بلد نبودن.چون یادم پیکهامون موضوع داغ دید و بازدیدهای عیدمون بودن
یادم میاد ساناز و پریناز هر سال روز اول عید پیکهاشون رو حل کرده بودن و رنگ هم شده بود و فقط مونده بود جلد کردنش اما من بیچاره تا روزه سیزده مامانم غر می زد که از این دوتا یاد بگیر بچه .چقدر مقایسه شدم باهاشون سر این پیک های مسخره
روز اول مدرسه هم که معلمهای بیچارمون نمی دونستن حالا باید چه کار با این پیک ها بکنن.هر کی خوب رنگ کرده بود یه خط کش پلاستیکی بهش جایزه می دادن
خوش به حال بچه های الان که پیک به ظاهر شادی رو دیگه ندارن