samira

Wednesday, January 31, 2007

وقتی که به پیرمرد پیرزنهایی که سنشون بالای هفتاد ساله نگاه می کنم اشک توی چشمهام جمع میشه
همش خودم رو تصور می کنم توی اون سن که پوست صورتم چروک شده و نمی تونم صاف راه برم و دستام چروکه.دیگه لاک زدن برام بی معنی میشه.دیگه هر لحضه این احتمال رو به خودت میدی که بمیری.یه دنیا تجربه داری که شاید خیلی از اونها برات آزار دهتده باشن.شاید فکر کنی که چرا از بعضی فرصتهات استفاده نکردی.دیگه هر غذایی رو نمی تونی بخوری.دیگه جوونترا خیلی توی جمعهای خودشون باهات حال نمی کنن و فقط از روی احترامه که بهت می گن همه جا بری.البته اگه تا اون موقع احترام معنی بده.فقط تنها چیزی که از خدا می خوام اینه که اگر ازدواج کرده بودم همسرم هم زنده باشه تا اون موقع
فکر این رو می کنم که ممکنه من رو بذارن خانه ی سالمندان فقط گریم میگیری.وقتی عکسهای تبلیغاتیه خانه های سالمندان رو نگاه می کنم اعصابم کلی خورد میشه از دیدن عکسهای خانوم ها و آقایون پیر و چروکی که توی عکس هستن و توی چشمهاشون موجی از تنهایی و خستگی دیده میشه
.برام خیلی عجیبه که چرا همه وقتی می خوان برات دعا کنن می گن پیر شی جوون

Monday, January 29, 2007

نقطه ضعف
از من به همه ی شماها نصیحت که هیچ وقته هیچ وقت نقطه ضعف دست کسی ندین
تا وقتی که با دوستتون با برادرتون با همسایتون وبا هر کس دیگه ای که می شناسین خوبین هیچ اتفاقی براتون نمی افته و اصلن اون نقطه ضعفتون خطری براتون نداره
فقط خدا نکنه که یه مشکل کوچولو پیش بیاد براتون وای وای وای حتی آدمهایی رو هم که فکرش رو هم نمی کنین از همون نقطه ضعف کوچیکی که دارین آنچنان استفاده می کنن برای کوبیدن شخصیت شما که خدا می دونه
حتی نزدیکترین آدم به شما هم این کار رو می کنه
البته من فکر می کنم این طبیعت ذات آدمهاست متاسفانه
ولی اون لحظه ای که با نقطه ضعفتون تحقیرتون می کنن خیلی دردناکه.خیلی

Sunday, January 28, 2007

کهنگی
وقتی یه موضوعی توی قدیما وجود داشته که شمارو اذیت می کرده و تحملش براتون سخت بوده و هنوز هم که هنوزه اون موضوع برطرف نشده باشه محال الان به شدت قدیم اذیتتون کنه
یه رفتار بد .یه حرکت ناشایست یه زخم زبون یه رفتار غلط. اینا همه چیزایی هستن که وقتی رنگ کهنگی به خودشون می گیرن شما بهشون عادت می کنین و از حساسیتتون کاسته میشه
من انقدر دارم از این چیزا که قبلن عذابم میداده اما الان عادیه برام.همه همین طورن نه؟

Saturday, January 27, 2007

یک روز پر از انرژی
امروز شارژم اساسی.قرار گذاشتیم با سینا که بریم من رانندگی تمرین کنم.صبح هم من خواب بودم اون صدای موزیک رو زیاد کرده بعد اومده میگه مگه نمی خوای راننده بشی؟پس بپر
منم الان پریدم.برم یکم رانندگی کنم بر می گردم دوباره می نویسم
خوب من الان برگشتم.مچ پای راستم درد گرفت بس که روی گاز و ترمز بود.ولی خداوکیلی رانندگی سخته.مخصوصن توی تهران .هیچ کس هم که قوانین رعایت نمی کنه
بگذریم.الان یه دوش گرفتم.مانتوی سفیدم رو اتو کردم چون از امروز دوباره باید برم مطب.توی امتحانام یه ده روزی بود که نرفته بودم
خوب من از امروز رژیم رو هم شروع کردم.از آخر ماه هم میرم کلاس بدنسازی.میریم که داشته باشیم یک سمیرای باربی.دیروز توی یه مجله خوندم که داخل هر فرد چاق یک فرد خوش هیکل نهفته است........خنده دار بود نه؟
یه چیز بگم بهم نخندینا.من از صدای طبل این دسته هایی که توی این روزها توی خیابون میان خیلی می ترسم.وحشتناکه خیلی.مخصوصن یه هیات هم همین نزدیکی های خونمون هست که یه ریتم وحشتناکی می زنه.پریشب به مامانم گفتم آدم فکر می کنه وسط صحرای کربلا ست.دیشب هم تنها بودم دوباره همون صدا وحشتناکه اومد.داشتم از ترس می مردم.زنگ زدم به دوست پسر جان کلی دلداریم داد.دلتون آب بشه

Friday, January 26, 2007

چه طوری می تونن؟
تازگی های در حواشی من یه جریانی در اتفاقه که فکر نمی کنم دونستن کامل جریان برای شماها جذابیتی داشته باشه.فقط من اون قسمتیش رو که خیلی عذابم میده و کلی برای من آموزنده بود رو دلم می خواد بگم
یه سری ازآدمها هستن که بدون هیچ فکری به راحتی پشت سر بقیه صحبت می کنن.کلی صفات و القاب ناپسندی که اصلن شایسته اون شخص نیست رو بهش نسبت می دن و به راحتی این اجازه رو به خودشون میدن که به طرف تهمت بزنن
آخه چرا اینقدر راحت به خودت اجازه می دی که در مورده شخصیت یه نفر صحبت کنی.حالا خوبه تو خودت همون آدمی بودی که دم از روشنفکری و فرهنگ و ......... می زدی
اما تمام این کارهایی رو که الان داری می کنی تمام حرفهای قبلت رو نقض می کنه
چقدر خوب میشد که آدمها هم گذشتشون رو یادشون میومد و هم از عاقبت کاری که الان دارن می کنن می ترسیدن
ای دوستی که همین الان داری به راحتی در مورده اون یکی دوستمون حرف میزنی روزی رو برات می بینم که تمام اینها برای خودت پیش اومده.اما تو همین طور که الان بدون هیچ فکری داری این کارهای زشت رو انجام میدی اون موقع هم نخواهی فهمید که داری چوب کدوم حرکات زشتت رو می خوری
چقدر خوبه که آدم اول از همه به کاری که می خواد بکنه به حرفی که می خواد بزنه فکر کنه و همین طور دهنش رو باز نکنه و حرف بزنه.همه ما دختریم پس همون طور که به همین راحتی پشت کسی حرف میزنی این اجازه رو به دیگران می دی که پشت سر تو حرف بزنن
بترس

Thursday, January 25, 2007

فینیتو
بالاخره امتحانهای من تموم شد.درکل بد نبود به جز یه درس که احتمال افتادنم خیلی زیاده
امروز انقدر سر جلسه ی امتحان خوابم میومد که خدا می دونه.دوتا سوال ننوشتم چون اصلن مغزم توانایی تمرکز نداشت
از فرط خستگی از پنج تا ده شب خوابیدم.الان اومدم یه سرکی به وبلاگستان بکشم و با اجازتون برم بخوابم دوباره
تعطیلات میان ترممون یه ماه هستش.منم برنامه ریزی کردم که کلی کتاب بخونم و کلی فیلم ببینم و کلی فکر بکنم و کلی هم خودسازی
امیدوارم از این فرصتم حداکثر استفاده رو بتونم بکنم

Wednesday, January 24, 2007

موی سپیدو توی آینه دیدم
دیروز جلوی آینه ایستاده بودم داشتم درس می خوندم .همین طور که داشتم به مدل موهام نگاه می کردم دیدم یه تار مو داره برق می زنه.از بینه بقیه کشیدمش بیرون تا مشخص تر بشه دیدم واااااااااااااااااااااااای خدای من سفید شده.داشتم از غصه دق می کردم که دیدم به به چهار تای دیگه هم دارم این ور سرم
الان احساس پیری بهم دست داده خفن
می خوام برم سرای سالمندان اتاق رزرو کنم
آخه من فقط بیست و سه سالمه با کلی آرزوی ریز و درشت
البته آدم باید دلش جوون باشه.اینم برای دلگرمی همه اونایی که موهاشون سفید شده

Tuesday, January 23, 2007

اینقدر برام عجیبن
یه کفش خریده .اینقدر ازش تعریف می کننننننننننننننننننه که خدا می دونه.مثلن چی می گه؟می گه که رفتیم توی پاساژهمین طور داشتم مغازه ها رو نگاه می کردم .از هیچ کفشی خوشم نیومد.یهو یه بوت فوق الهاده شیک چشمم رو گرفت.انقدر خوشگله که خدا می دونه از اون چرمهای درست حسابی.نصف چرمش پوست تمساحه.خیلی تکه خیلی .اصلن هیچ مغازه ی دیگه ای ندیدمش .منم خریدمش
یا مثلن می گه سمیرا من درسهای خوندنیم عالیه.خیلی هوشم توی این زمینه خوبه.من الم .من بلم .هی تعریف می کنه.هی تعریف می کنه طوری که دیگه حالت بهم می خوره
می دونین اینا خصوصیات چه آدمهاییه.کسایی که فکر می کنن اون چیزهایی که خودشون دارن یا اون چیزی که هستن بهترینه.فقط نکات مثبت خودشون رو می بینن و تا متوجه بشن شما هم یه نکته ی مثبت دارین یا بی تفاوت از کنارتون می گذرن و یا اینکه می ترکن و میرن عینش رو انجام میدن
رفتار این آدمها خیلی برام عجیبه.چه طوری می تونن این همه از خودشون تعریف کنن؟
مامانم رفت پاساژ کلی برام گردنبند و گوشواره خرید.انقدر اینا خوشگلن سمیرا که خدا می دونه.بعد وقتی گردنبندهاشون رو میبینی انقدر عادین که نگو
این ادمها نه تنها توی رابطه با دارایی ها و اجناس و صفات شخصیشون این حالت رو دارن بلکه در رابطه با جنس مخالف به غلضتی سه برابر میرسن
اینا همونهایی هستن که پشه هم از جلوی در خونشون رد میشه اسم خواستگار و خاطر خواه رو روش میذارن
یکی از همین آدمها با این خصوصیات اخلاقی دیروز سر جلسه ی امتحان با من توی یه کلاس یود.مراقب اون کلاس یه پسر قد بلند ه که خیلی خیلی بد تیپ و بد ریخته.و مهمتر از اون هیز و پدر سوخته.خلاصه مثل اینکه وسطهای امتحان دستش رو میذاره رو شونه ی دوست ما و ازش میپرسه چند سالته؟دوست من هم جواب بهش نمی ده اون مراقبه هم هی پا پیش میشه که بعد امتحان بیا بریم بیرون و شماره ی من رو بنویس و ...............دردسرتون ندم وقتی این دوست ما از سر جلسه اومد بیرون تمام بچه ها فهمیدن که این اتفاق افتاده.به هر کی رسید براش تعریف کرد.شب هم توی هتل که بودیم دوست پسرش بهش زنگ زد و برای اون هم تعریف کرد.همین طور علامت تعجب بود که تو ذهن من نقش میبست
خلاصه اینکه زیادن آدمهایی که خیلی اغراق می کنن و یه موضوعی رو زیاد تفت میدن ولی من واقعن علت این کارهاشون رو نمی فهمم

Saturday, January 20, 2007

نقش من در زندگیم
خیلی وقتا شده که به این باور رسیدم که تمام جریانهای زندگیم مثل یه سناریو از قبل نوشته شده و من هیچ نقشی در انتخاب مسیرهاش ندارم و فقط دارم این وسط قدم میزنم و تجربه کسب می کنم
خیلی برام اتفاق افتاده که به این حس رسیده باشم که همه چیز از قبل چیده شده بوده و من نقشی این وسط نداشتم
حتمن می فهمین من چی می گم.مثلن اگه دوسال و نیم پیش ما از خونه ی وحید دوستمون فقط پنج دقیقه دیرتر راه افتاده بودیم هرگز من با یکی از دوستام آشنا نمیشدم
یا اینکه اگه اون سالی که من کنکور داشتم مامانی فوت نکرده بودو من همون سال رفته بودم دانشگاه الان دوستی به نام پریسا نداشتم.یا اول دبیرستان اگه به جای کلاس شماره چهار توی کلاس شماره ی شش بودم سیما رو نمی شناختم.یا اگه موقعی که خونمون رو عوض کردیم همون خونه ای که توی میدون اختیاریه دیده بودیم رو گرفته بودیم این همه جریان و اتفاق توی این دو سه ماهه برای من اتفاق نمی افتاد
وقتی فکر می کنم به این چیزا خیلی گیج میشم و در نهایت به نتیجه ی خاصی نمیرسم

Friday, January 19, 2007

شماها کتاب احمد شاملو من رو ندیدین؟
قبلنها تک و توک شعرهاش رو می خوندم اما نمی دونم چرا الان حوس کردم کتاب قدیمیم رو که یکی از دوستام بهم کادو داده بود پیداش کنم و بخونمش
توی این اثاث کشی نمی دونم کجا گذاشتمش
شماها ندیدینش؟من الان روحم تشنست
فکر کنم راهنمایی بودم دوستم کادو بهم داد.ولی اون موقع ها نمی فهمیدمش
..............
این هفته به سلامتی و میمنت پنج تا امتحان دارم
یکشنبه دوتا
دوشنبه و چهرشنبه و پنج شنبه هر روز یه دونه
خدا به دادم برسه

Thursday, January 18, 2007

مستفیذ شدیم
دانشگاه ما سرویس داره برای سهولت در رفت و برگشت دانشجوها.اما توی فصل امتحانها معمولن ماها سرویس ثپت نام نمی کنیم .چون معطلیش زیاده.اگه صبح امتحان داشته باشی و ساعت دوازده امتحانت تموم بشه باید تا ساعت شیش صبر کنی تا با سرویس برگردی.به همین خاطر در فصل امتحانها ما با اتوبوسهای ترمینال میریم و بر می گردیم
این اتوبوسها معمولن پره ازدانجشو.چون قزوین دانشگاه آزاد خیلی بزرگی داره به اضافه 5تا غیر انتفاعی و یه دانشگاه بین المللی امام خمینی.بنابر این از هر چهل تا مسافره هر اتوبوس سی و شیش تاشون دانشجو هستن.و همه جفت جفت
از اولی که اتوبوس راه بیفته تا خود قزوین شما اگه صندلیه پشته یکی از همین جفتها نشسته باشین می تونین یک فیلم سینمایی تماشا کنین .اول سرشون تو کار خودشونه و درس می خونن.یکم که می گذره دختره خسته میشه سرش رو میذاره روی شونه ی پسره بعد کم کم پسره دستش رو می اندازه دوره شونه ی دختره.بعد کله هاشون می ره تو هم و ده بیا ماچ و بعد هم اینکه خوشبختانه الان زمستونه و فصل سرد و به بهانه سرما کاپشن هاشون رو می اندازن روی خودشون و ده برو که رفتی.بله این طوریاست .قضیه ها دارن برای خودشون توی این اتوبوسها.ترمهای اول که بودیم تک و توک می دیدی از این چیزا اما الان پشت هر کی میشینی برنامه دارن.حالا من و دوستام می خندیم بهشون اما اگه بخوایم عمیق شیم به نظر من کار زشتیه.یعنی با توجه به ایران و فرهنگ ایران بده.شما چه نظری دارین؟

Wednesday, January 17, 2007

این چه امتحانی بود؟
الان ساعت نه و نیم شبه و من یک ساعت پیش رسیدم خونه
وای وای نمی دونین چه امتحانی بود.شش صفحه نوشتم.انقدر زیاد و سخت بود که خدا می دونه.کمرم سوراخ شد بس که یه وری نشستم نوشتم.دو ساعت و نیم سر جلسه بودم
الان هم کلی مهمون داریم فقط اومدم بنویسم که امتحان دادم اونم چه امتحانی

الان ساعت هفت و سی دقیقه است.من تا دو سه دقیقه دیگه می رم از خونه بیرون .چون می خوام برم قزوین .یه امتحان خیلی سخت دارم.البته امتحانم ساعت دو بعد از ظهره اما انقدر بلد نیستم دارم میرم یکی از دوستام باهام کار کنه
خیلی زور داره وقتی موقع امتحانها میریم قزوین.دو ساعت توی راهیم تا برسیم دانشگاه بعدش نیم ساعت میشینیم سر جلسه دوباره دو ساعت دیگه تو راهیم تا برسیم خونمون.عذابه واقعن.البته ترم دیگه که ترم آخره من اکثر درسهام عمومیه و احتیاج ندارم برم دانشگاه.یعنی عملن این ترم ترم آخره
حالا برام دعا کنین که این امتحان تحقیق در عملیات رو خوب بدم

Tuesday, January 16, 2007

تولدش مبارک
چهل و پنج سال از عمرش می گذره.یعنی به عبارتی متولد بیست و شش دی ماه سال یک هزاروسیصد و چهل
فرزند اول خانواده بوده و از اون دخترهای سرتقی که از همون بچگی همه کاری می کرده .خیلی زود بزرگ شده .یعنی فکرش متناسب با سنش نبوده.خیلی بیشتر از سنی که داشته می فهمیده.اینقدر مهربون بوده که همه دوسش داشتن.توی مدرسه درسش خیلی خوب بوده و یکی از مدارس خوارزمی می رفته.از شانس بدی که داشته سال چهارم دبیرستان انقلاب فرهنگی میشه و تمام آرزوهاشون به باد میره.خودش میگه انقدر مدرسمون هر سال پزشکی قبولی می داد که وقتی سوم دبیرستان بودیم و اسم قبولی هارو زده بودن به برد مدرسه با دوستام جلوش می ایستادیم و اسمهای خودمون رو تصور می کردیم که سال دیگه رو برده
به دلیل اینکه دانشگاهها بسته شده بودن و تبلیغات گسترده ای که اون زمان بوده مبنی بر ازدواج ترجیح می ده که در سن بیست سالگی ازدواج کنه.بعد از سه سال بچه دار میشه یه دختر خوشگل موشگل گرد و توپولی سه سال بعدشم یه پسر دیگه خدا بهش میده
توی زندگی زناشوییش خیلی سعی کرده که مشکلاتش رو کسی به خصوص پدر مادرش نفهمن.همیشه گذشت کرده. جز خوبی چیزی برای کسی نخواسته.کلی مهربون و سنگ صبوره همه دخترهای فامیله
از مادر شوهرش بیشتر از مادر خودش مراقبت کرده طوری که مادر شوهره اون رو دخترش می دونسته
همیشه همراه همسرش بوده توی دارایی و نداریش
توی شادی و غمش.الان شوهرش نمی تونه بدون حضور اون کاری بکنه
همیشه داره دعا می کنه برای خوشیختی بچه هاش واگه بهش بگی برام دعا کن حتمن از جون و دل براتون دعا می کنه
امروزم تولدشه
مامان جونم تولدت مبارک
الهی تا موقعی که من زندم تو هم زنده باشی چون من نمی تونم مرگ تورو ببینم
دوست دارم یه عالمه

چیزهای کوچیکی که سمیرا رو خیلی خوشحال می کنه
فکر کنم همه ما این موضوع برامون پیش بیاد که از یه چیز یا کار کم اهمیت و بی ارزش خیلی خوشحال بشیم.بیشتر از اون چیزی که باید
حالا من چندتا از این چیزهایی رو که به ذهنم میرسه الان می نویسم
یکی اینکه بر حسب اتفاق برم سر یکی از کیفهام که خیلی وقته ازش استفاده نکردم.درش رو که باز کنم ببینم توش پول دارم.حتی اگه یه پونصد تونمی باشه.اینقدر بهم مزه میده انقدر میده که خدا می دونه.نمی دونین چقدر حال می کنم
دوم اینکه هر ترم موقع امتحانها یه کارت امتحان بهممون میدن که روی این کارت اسم درس و اسم استاد و تاریخ امتحان و ساعت امتحان رو نوشتن من هر امتحانی رو که می دم روی کارتم کنار اون امتحان یه تیک می زنم.نمی دونین چقدر این موضوع تاثیر روانی مثبت رو من داره
سوم اینکه امتحان داشته باشم بعد خیلی براش درس نخونده باشم و برم سر جلسه و امتحان رو خوب بدم.خیلی حال میده.احساس قدرت می کنم
چهارم اینکه موقعهایی که سیما رفته خرید و مثلن برای خودش جوراب خریده.بعد که من رو میبینه یدونه از جورابهاش رو میده به من.خیلی خیلی خوشحال میشم.چون می فهمم که مهم بودم براش دیگه
پنجم روزهایی که رژیم دارم و معمولن خیلی خیلی کم می خورم نمی دونم چرا مامانم همش اصرار می کنه که اینو بخور اونو بخور .اما من هم مقاومت می کنم تا سر حد مرگ .نمی دونین چقدر حال میده که اون اصرار می کنه ومن می گم نه.حس رضایت از خودم بهم دست میده یه عالمه
دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه
.....................
دقت کردین در روزهای عادی روزی یه پست هم به زور می ذاشتم اینجا حالا که امتحان دارم ها روزی دو سه تا میذارم

Monday, January 15, 2007

از یه سطح بالاتر مشکلات رو نگاه کنیم
برای هممون در طول شبانه روز مواردی پیش میاد که فکر می کنیم انجامش از توان ما خارجه.یا اینکه نمی دونیم چه طور باید انجامش بدیم و یا اینکه مراحل کار برامون خیلی پیچیده است
مثلن من پس فردا امتحان دارم.برام خیلی سخته که جزوه ای رو که تا حالا نخوندم توی دو شبانه روز بخونم و بفهمم و بتونم نمره ی خوب ازش بگیرم.همش فکر می کنم وای خدای من چه طور تمومش کنم؟هر یه صفحه ای رو که می خونم تعداد صفحه های باقیمونده رو میشمارم که ببینم چقدر ازشون مونده و همش با خودم فکر می کنم که نمی تونم تمومش کنم.همه ذهنم درگیره این موضوعه چون من خودم رو و فکر خودم رو در سطحی قرار دادم که قضیه داره پیش میره.اما اگه همه ی قضیه رو توی همون سطح قرار بدم و بیام از یه سطح بالاتر به قضیه نگاه کنم فقط این دیده میشه که باید یه جزوه رو بخونم تموم شه.در این صورت دیگه موضوع درس خوندن برام پررنگ نیست فقط یه دو روز درس خوندنه.اون موضوع بغرنج(نمی دونم دیکتش درسته یا نه)برام میشه یه مسیله ی ساده
یا یه مثال دیگه شما مهمون دارین برای شام و تازه هم ازدواج کردین و قراره فامیلهای آقای همسر تشریف بیارن.اگر بخواین موضوع رو در همون سطحی که هست نگاه کنید یه کار وحشتناک و استرس آوره .چی بپزم؟نکنه خوششون نیاد؟نکنه شور بشه؟نکنه بسوزه؟...... وهزاران مورده دیگه که کل فکر و خیال آدم رو می تونه پر کنه.اما اگه به موضوع از یه سطح بالاتر نگاه کنین خیلی ساده میشه اینکه فردا شب مهمون دارین و قراره شام درست کنین.حالا یا خوب یا بد
پس هر اتفاقی که براتون میفته و می خواین انجامش بدین هیچ موقع از همون سطحی که قضیه توش قرار داره بهش نگاه نکنین از یه سطح بالاتر نگاه کنین .این در واقع همون ساده گرفتن کارهاست که باعث میشه هم اعصابتون راحتتر باشه و هم اینکه از موضع قدرت کارهاتون رو انجام بدین چون می دونین که از پس همشون به راحتی بر میاین
موفق باشید

حالم بده
حالم خیلی خیلی بده.مطمین هستم که یه مشکلی برای کلیه هام یا مثانم یا مجاری ادرارم پیش اومده
چون خیلی وقت بود که بعضی از روزها تکرر ادرار پیدا می کردم.من احمقم که هیچ کدوم از این علایم رو جدی نمی گیرم
از دیشب تا حالا همین طور شدم بعلاوه اینکه از امروز صبح هم احساس سوزش دارم .سوزش داخل شکممه.یه حالت بدیه.حالا همین مونده بود که تو این گیرو داد امتحانام این طوری هم بشم.اه بد شانسم دیگه
از طرف دیگه هم اصلن درس خوندنم نمیاد الان دو ساعته از خواب بلند شدم اما دلم می خواد بازم بخوابم
خدایا این دو هفته رو هم به خیر بگذرون تموم شه ما خیالمون راحت بشه

یک اخبار علمی
دیروز پژوهشگران دانشگاه علوم پزشکی اصفهان موفق شدن که از ریشه ی دندانهای عقل سلولهای بنیادی کشف کنن.این موضوع باعث شد که ایران از وابستگی به امریکا خارج بشه
در ضمن در موسسه ی رویان هم از جفت مادر سلولهای بنیادی استخراج کردن.کار رویان خیلی جالبه.این طوریه که شما در هنگام زایمان از قبل با موسسه ی رویان هماهنگ می کنین تا یکی از دکترهاشون رو بفرستن سر زایمان شما.بعد اون آقا ماموره از خون جفت شما که حاوی سلولهای بنیادیه می گیره و میبره با خودش .بعد در موسسه ی رویان از این خون در دماهای مناسب نگه داری می کنن و سالانه از شما بابت این نگه داری هزینه ای دریافت می کنن تا اگه در آینده برای هریک از اعضای خانوادتون مشکلی پیش اومد از این سلولهای بنیادی استفاده کنن
خیلی جالبه

Sunday, January 14, 2007

بدجنس شدم رفت
آخرین روز کلاس آمار و کاربرد آن در مدیریت بود توی دانشگاه.که همه بچه ها در به در دنبال جزوه بودن و .............یکی از بچه ها که ترم آخری بود به من گفت سمیرا شماره خونتون رو می دی من اگه مشکلی داشتم بهت زنگ بزنم ازت بپرسم؟
من کلی با خودم بالا پایین کردم که شماره بدم ندم.با خودم گفتم حالا صبر می کنم کلاس تموم بشه بعد سریع می پیچونم میرم از کلاس بیرون که گیرم نیاره شمارم رو ازم بگیره.آخه راستش رو بخواین اصصصصصصصصصصصصصلن ازش خوشم نمیومد بعد هم از اینایی بود که نیم ساعت یه بار می خواست زنگ بزنه سوال بپرسه
توی این فکر بودم که چطوری آخر کلاس بپیچونمش که یهو برگشت بهم گفت شمارت رو بگو بنویسم.منو می گین مونده بودم بین منگنه که بدم یا ندم .بهش گفتم یادداشت کن.شماره خونه قبلیمون رو بهش دادم
پریسا که تا نیم ساعت می خندید از کارم طوری که اشک از چشمهاش میومد
خودم هم مونده بودم که چطور این کار به ذهنم رسید
الان عذاب وجدان گرفتم نمی دونم چه کار کنم

Friday, January 12, 2007

سلولهای مغزم
آخه یکی نیست بگه دختر جون عقلت کمه که کل ترم هیچی درس نمی خونی همش رو میذاری برای شب امتحان که این جوری بمونی تو گل؟؟؟؟
احساس می کنم سلولهای مغزم خشکیدن
همینه دیگه وقتی که دوبار در سال ازشون کار بکشی همین میشه دیگه
تازه می گن چرا آلزایمر این همه شایع شده؟وقتی آدمهای تنبلی مثل من و اکثر دانشجوهای هم سن و سال من که مغزشون رو آکبند نگه میدارن وجود داره باید توقع هم داشته باشیم که این بلا ها به سرمون بیاد
توی یه گزارش علمی خوندم که انسانها تا به حال تونستن فقط از دو درصد ظرفیت مغزشون استفاده بکنن.فقط انیشتین بوده که تونسته از پنج درصد ظرفیت مغزش استفاده کنه
من که فکر کنم از نیم درصدش هم استفاده نکردم در این مدت دانشجوییم
دیروز به سیما می گفتم دبیرستان که بودیم اطلاعات عمومیمون خیلی بالا بود.کلی ریاضی بلد بودم کلی فیزیک و شیمی و کلی درسهای دیگه .الان نه تنها توی این چهار سال چیزی یاد نگرفتم بلکه همه اون چیزهایی رو هم که بلد بودم یادم رفته
فقط یک مقدار تیوری مدیریت و کلیاتی در مورده انواع شرکتها و .............از این چیز میزا بلدم
.......................
من فردا امتحان حسابداری صنعتی دارم.برام دعا کنین لطفن.مرسی از همتون

خدایا خودت می دونی؟
حتمن خودت بهتر از هر کسی می دونی که کی باید توی این دنیای لعنتی بمونه و کی بره
اما همیشه جای این سوال رو تو ذهن بنده هات باقی گذاشتی که چرا بچه ای به این کوچیکی مثل آرین باید بره اما کلی پیر مرد پیرزن زمینگیر که سالهاست چشمهاشون رو باز نمی کنن زنده هستن هنوز
شاید این دنیا انقدر گنده که تو صلاح ندیدی اون بچه معصوم بین ما باقی بمونه
در هر حال من و بقیه که نمی تونیم بهت زور کنیم که این کار رو بکن اون کار رو نکن.پس حداقل ازت می خوایم که به پدر و مادرش صبر بدی
آمین
..............
کلی حرف داشتم برای گفتن اما انقدر ناراحت شدم که ترجیح دادم ننویسم

Thursday, January 11, 2007

توجه به هدف
موضوعی که الان تصمیم گرفتم راجع بهش بنویسم چیزیه که بارها و بارها برای خودم و خیلی از دورو بری های من پیش اومده
بذارین با یه مثال براتون بگم.من چند وقت پیش با یه پسری آشنا شدم(البته آشنا بودم.همون پسر یکی از دوستامون که گفتم من رو خیلی دوست داشت و ول کن معامله نبود)وقتی که بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم و اون به من پیشنهاد داد که با هم باشیم تا همدیگه رو بشناسیم و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم من قبول نکردم.به دلایل کاملن شخصی که مهمترینش هم وجود آقای دوست پسر جان بود.اما بعد از اینکه اون کلی اصرار کرد من با خودم نشستم فکر کردم کلی که اگه این رابطه رو بر قرار کنم و براش یه حدود مشخصی ایجاد کنم مسلمن بی نفع نمی مونم این وسط.چون هم تجربه رابطه با پسرهام خیلی کم بود و هم اینکه می خواستم یاد بگیرم که توی رابطه باید چه طور باشم(البته سو تعبیر نشه.من اون پسر رو وسیله قرار ندادم برای رسیدن به اهدافم)پس من برای شروع این رابطه برای خودم یکسری اهداف در نظر گرفتم.رابطه شروع شد .بعد از گذشت یک هفته با تمام محدودیتهایی که من از نظر زنگ زدن به اون و اس ام اس دادن بهش برای خودم تعیین کرده بودم تا وابسته نشم بهش اما ناخودآگاه در یه مسیر دیگه ای قرار گرفتم که بدون اینکه من خودم متوجه بشم داشت من رو از اهدافم دور میکرد.کم کم احساس وابستگی کردم.پسری رو که اولش ازش بدم میومد احساس می کردم اونقدرها هم بد نیست.نمی گم ازش خوشم اومد اما قضیه به سمت و سوی دیگه ای داشت حرکت می کرد تا اینکه رابطمون کات شد بعد از شاید دو هفته
واقعیت رو بگم من تا دو سه روز در شوک کامل بودم.باورم نمیشد که تموم شده.و داشتم میرفتم تا برسم به مراحل بعد از شوک به هم خوردن رابطه یعنی مرحله افسردگی که به خودم اومدم.اهداف اولیه ام رو برای شروع دوستی به یاد خودم میاوردم.دیدم اه چقدر دور شدم از هدفهای خودم وچون همین هدفها یادم رفته بود داشت حالم بد میشد
من با اون دوست شدم برای کسب تجربه.برای اینکه بفهمم با آدمی که برام مهمه چه طور باید رفتار معقولی داشته باشم.دوست شدم که خیلی چیزهارو یاد بگیرم که توی رابطه ای که خودم دوسش دارم بی نقص تر باشم حالا پس چرا باید از پایانش ناراحت بشم
وقتی که همه اینهارو به یاد آوردم نه تنها حالت پیش افسردگی از بین رفته بلکه فهمیدم که چه شناختهای خوبی تو همین دو هفته بدست آوردم.کلی باعث شد دوست پسر جان رو بهتر بشناسم و خیلی خیلی بهم کمک کرد
اول که می خواستم این رابطه رو شروع کنم هرچند که می دونستم قرار نیست اتفاقی بیفته و در تمام لحظاتی که با اون بودم فکر دوست پسر جان از ذهنم نرفت بیرون و اجازه ندادم مولوکولی از قلبم درگیر این ماجرا بشه اما آنچنان احساس گناه و عذاب وجدان و خیانت داشتم که خدا می دونه.اما الان که همه چی تموم شده می فهمم که خدا هیچ چیزی رو بی حکمت برای آدم نمی خواد.انقدر بزرگ شدم تو همین دو هفته که خدا می دونه
اما لپ کلام همیشه هدفتون از کاری که دارین می کنین معلوم و مشخص باشه و اجازه ندین که حواشی کار انقدر ذهنتون رو درگیر کنه که از هدفتون دور شین چون اون موقع است که کوچکترین اتفاقی می تونه توی روحیه و اعصاب شما تاثیر منفی بگذاره

Wednesday, January 10, 2007

اگر به عقب بر می گشتم
چند روز پیش یه پست از وبلاگ خانوم حنا رو داشتم می خوندم.همون پستی که در مورده متن کتاب زبان بود
کلی این پست من رو به فکر واداشت.متاسفانه به دلیل غلط بودن سیستم آموزشی در ایران عملن نمیشه فهمید که به چه چیزی علاقه داری.در زمانی که بهترین فرصته تا استعدادهای ذاتیمون رو شناسایی کنیم انقدر باید تاریخ و جغرافی و بینش حفظ می کردیم که وقتی برای این نبود که شناسیم خودمون رو.البته نا گفته نماند که ما خودمون هم نخواستیم بفهمیم وگرنه خیلی ها که البته تعدادشون زیاد نیست تونستن بفهمن که چه استعدادی دارن و چی می خوان از زندگیشون
خلاصه من کلی فکر کردم با خودم تا بفهمم که چی دوست دارم.به این نتیجه رسیدم که اگه به عقب بر می گشتم حتمن توی دبیرستان میرفتم رشته تجربی و توی دانشگاه هم پرستاری می خوندم
خیلی این رشته رو دوست دارم.اینکه توی بیمارستان کار کنم یه حس خوبی بهم میده.مانتو سفید تنم کنم.پشته کانتر بایستم و هر روزه مراقب بیمارهایی که میان و میرن باشم.البته ترجیح می دادم که توی بخش نوزادان کار کنم.چون مفرح تره

Monday, January 08, 2007

کلی برنامه ریزی کردم برای خودم
البته یه برنامه بلند مدته فعلن
حالا باید بشینم کوتاه مدتش کنم و دست یافتنی
امروز صبح یه جرقه ای خورد تو ذهنم.همش فکر می کردم که تایمم داره تموم میشه برای خود ساختگی و یک سال شایدم دو سال بیشتر وقت نداشته باشم اما امروز که با سیما داشتیم میرفتیم لواسون همین طور که به برفهای تو جاده خیره شده بودم با خودم فکر کردم که چرا من همچین فکر مسخره ای دارم؟من کم کم شیش هفت سال دیگه وقت دارم
پی نوشت:سو تفاهم پیش نیاد منظورم تایم زمان مجردیمه

سوال
گنجشک روی بلندترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود.جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی.دسته ای در سلامت و دسته ای به بیماری و....هزاران گروه که هر یک را حالی بود
خدا گفت:به چه می نگری؟
گنجشک گفت:به احوال آفریده هایت
خدا گفت:چه می بینی؟
گنجشک گفت :در عجبم .از عدل و احسان تو به دور است که عده ای بدین سان و عده ای دیگر آنچنان
خدا گفت:آیا پاسخی بر شگفتی ات می یابی؟
گنجشک گفت:تنها بر این باورم که در حق آفریده هایت ظلم نخواهی کرد
خدا گفت:تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و من را برای سلامتی خود سپاس گویند و بیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شکیبایی به درگاهم دعا کنند که سلامت نصیبشان گردانم.توانگران را آفریدم تا به تهیدستان بنگرند و من را به واسطه توانگریشان شکر کنند و به فراموشی نسپارند.وتهیدستان را که چشم به توانگران دوخته و من را در رفع تنگدستیشان بخوانند.و این همه را آفریدم تا در خوشحای و بد حالی در سلامت و بیماری و در هر حال بیازمایمشان.هر که را به واسطه آنچه می کند سوال خواهم کرد

Friday, January 05, 2007

دیپرس
سمیرا خانوم دیپرس شده است
به دلیل بی مرامیهای روزگار
به دلیل رو دست خوردن
به دلیل دیدن خیلی از اخلاقهای ناپسندیده دیگران
به دلیل پست بودن دنیا
به دلیل یه رنگ نبودن مردم
به دلیل نامهربون بودن دورو اطراف
به دلیل پی بردن به خطاهای خودش وخیلی چیزهای دیگه
البته این دیپرسی می تونه دلایل دیگه ای هم داشته باشه
درس نخوندن توی طول ترم ومواجه شدن با یه کوه کتاب و جزوه در عرض دو هفته
تنبل بودن
تن پرور بودن
بیخیالی
وشاید هم دلیلی مثل
اضافه وزن این هفته اخیر
تنگ شدن شلوار
تنگ شدن کت خوشگله
از بین رفتن اراده
وشاید هم دلیلی مثل
نمایان شدن دو سه تا جوش جدید در صورت بعد از یک سال تموم داروی پوست خوردن و بدبختی کشیدن
در هر حال عوامل عمده ای دخیل هستند برای اینکه من الان توی این وضعیت قرار بگیرم
آهان یه عامل دیگه هم یادم اومد
اصرار دوستام به بیرون رفتن و کر کره خنده راه انداختن و خیابون بالا پایین کردن و اینکه من صد بارم بگم که من خوشم نمیاد بازم برای بار صدو یکم پیشنهادش رو به من میدم
آقاجون نمیام دیگه اه.عجب گیری کردما
همین مونده در این وضعیت روحی روانی پاشم برم فرشته که با دیدن پسرهای ابرو برداشته حالم بدتر هم بشه
..................
پی نوشت علمی:یه تحقیق دارم انجام میدم در مورده بررسی عوامل موثر بر استرس کارکنان
همین که داشتم توی گوگول دنبال مطالب مفید میگشتم در مورده موضوع تحقیقم کلی وبلاگ خوب در مورده مدیریت هم پیدا کردم
.................
پی نوشت خانوادگی:هر چی این دختر خاله من بزرگتر میشه بیشتر به تفاوتهای فاحش نسل خودم و اون که هفده سال از من کوچکتره پی میبرم
حرفهایی میزنه که باعث میشه دود از سرم بلند بشه
امروز بهم میگه سمیرا فردا که اومدم دندونم رو درست کنم بهم دوباره از اون جایزه ها میدی؟بهش می گم نه کیمیا جان فقط یه بار جایزه میدن چه کار کردی اونی که قبلن دادم بهت؟می گه خراب شد .می گم خوب مگه حواست نبود خرابش نکنی؟می گه این امیر حسین که برای من حواس نمیذاره که همش رو خط خطی کرده توقع داری با این کارهایی که امیر حسین می کنه حواسم برام بمونه؟گفتم نه عزیزم تو به خودت فشار نیار یکی دیگه فردا بهت میدم

مشغولیتهای فکری من
بعضی وقتها که میشینم با خودم خوب فکر می کنم تا بفهمم که نظرم راجع به یه موضوع خاص چیه بعد از کلی فکر کردن می فهمم که نظر خاصی ندارم .احساس می کنم که هنوز نظراتم کامل شکل نگرفته.احساس می کنم هنوز خودم رو نتونستم خوب بشناسم که نمی دونم چی می خوام.خیلی حالم بد میشه.مثل یه خمیر انعطاف پذیر که هر شکلی بهش بدین میگیره من هم همونطوری میشم .با نظر خیلیها مخالفتی نمی کنم چون نمی دونم خودم چی می خوام
اما وقتی یه مدت میگذره و دیگه به اون موضوع خیلی فکر نمی کنم و روش خیلی دقیق نمی شم نظراتم شکل میگیره و می دونم که چی می خوام از خودم از زندگیم از دوست پسرم از پدر مادرم و از همه و همه
حالا نمی دونم این خاصیت زیاد فکر کردن یا مغز معیوب من

Thursday, January 04, 2007

گوشت شتر
امشب به دعوت دختر عمه جان به مهمونی رفتیم که گردن کلفتان و کاردرستان مملکتی در آن حضور داشتن
کلی رقص و عیش و نوش و بزم و .................هر چی بخواین بود
یکی شرکت کشتیرانی خصوصی داشت با چندصدتا کشتی .اون یکی رییس فلان مرکز و ..............خلاصه کلی کله گنده.حالا فکر نکنین من ندید بدید بودم اومدم اینجا نوشتم.اگه خودتون هم بودین مطمین باشین بدتر از من می نوشتین
بماند که چه خوراکیها و نوشیدنی هایی اونجا بود.در بین همه اینها یه ظرف که پر از کتلت بود چشمک میزد.که همه به هم تاکید داشتن که از این کتلت بخورن.حالا کتلت چی بود؟کتلت از گوشت شتر بود که دیروز از یزد آورده بودن و تازه تازه بود.من هم دوتا خوردم.نمی دونین چقدر خوشمزه بود.فوق العاده بود .اما یکم چندشم شد وقتی داشتم می خوردمش
گوشت شتر مثل اینکه خیلی گرمه و میل جنسی رو میبره بالا.همه به هم می گفت یه کتلت بخور فردا بهت می گم چه خبر میشه.من بیجاره رو بگین که دوتا خوردم.حالا چه خاکی بریزم به سرم؟از اون موقع که این کتلت رو خوردم همش دارم ماست و چیزهای خنک می خورم که اثرش رو خنثی بکنه
اما تجربه بس بزرگی بود.خوردن گوشت شتر جان بیچاره
..............
پی نوشت :فردا آخرین روز دانشگاه و امتحانهای من بدبخت شروع میشه.یه برنامه ریزی اساسی باید بکنم برای درس خوندن
..............
یه پی نوشت دیگه:یکم قاطیم
..............
پی نوشت سوم:می دونین چرا قاطیم ؟نه دیگه نمی دونین.برای اینکه یه تجربه بزرگ به دست آوردم که راستش رو بخواین هنوز نتونستم توی ذهنم جا بدمش و تجزیه تحلیلش بکنم.زمان میبره.فقط اینو می دونم که تجربه اساسی بود.بس ناجوانمردانه

Monday, January 01, 2007

این بلاگر با من لج کرده چرا؟
اصلن وبلاگم بالا نمیاد آخه
هر چی می خواستم بنویسم یادیمنان گتمیش
ترکی نوشتم براتون
بلدین؟