samira

Thursday, September 28, 2006

ای دل غافل!........چه کنم؟
من بعد از آخرین پستی که نوشتم تصمیم گرفتم که چند روزی ننویسم تا هم نظرات بیشتری برام بذارین هم اینکه خودم بشینم با خودم فکر کنم
راستش به نتایجی رسیدم توی رابطم که چندان برام خوشایند نبود
باید اینجا یه نکته فوق العاده مهم رو هم متذکر بشم و اون این که :من تنها توی رابطه نیستم.یه آدم دیگه که دارای عقل و شعور و قوه تصمیم گیریه هم در این بین وجود داره .پس من به تنهایی نمی تونم تاثیر داشته باشم.مسلمن رفتارها و شرایط اون هم باعث شده که من یه سری رفتار از خودم نشون بدم که شاید الان فکر کنم اشتباه کردم
یکی از مهمترین اشتباهاتی که من انجام دادم این بوده که خودم رو نادیده گرفتم.مثلن دلم می خواسته که الان باهاش حرف بزنم اما چون احتمال می دادم کلاس ورزشه یا با دوستاشه بهش زنگ نزدم.دلم می خواسته ببینمش اما چون تا عصری سره کاره فکر کردم خوب مزاحمش نشم.پس من چی؟پس دل من چی میشه؟
اون موقعی که این کارهارو می کردم فکر می کردم که دارم رفتار بزرگونه ای از خودم نشون می دم.الانم نظرم عوض نشده اما می دونی دیدم که این کارم به ضرره من تموم شده
اشکال دیگه من این بوده که همیشه رو بازی کردم.اگر دوسش داشتم بهش گفتم دوست دارم.اگه یه روز داشتم برای ندیدنش اشک می ریختم بهش گفتم که گریم رو در آورده.همه اون چیزایی رو که توی قلبم داشتم در موردش بدون کم گذاشتن یه واو بهش گفتم.من عاشقه این کار بودم.اما بازم دیدم که این یه رنگی من به ضرر من تموم شد
اشکال دیگه اینکه همیشه یه کاری کردم که اصلن بهش فشاری نیاد.مثلن بهم میگه که عزیزم رفتم خونه بهت زنگ میزنم.بعد زنگ نمی زنه.من خر به جای اینکه ناراحت بشم از اینکه بهم زنگ نزده و بهش بفهمونم که کاره اشتباهی کرده بهش می گم عزیزم من راحتی برام مهمه اگر الان حال نمی کنی باهام حرف بزنی خوب راحت بگو بهم.اصلن مهم نیست.در صورتی که از درون اینقدر ناراحت میشم اینقدر گریم میگیره که خدا می دونه.یکی نیست بگه آخه دختر مرض داری؟
از همه بیشتر از این بدم میاد که من فکر می کنم رفتارهام اصلن هم اشتباه نبوده.اما متاسفانه این رفتارهای من از نظر خیلی ها رد شده است.من فکر می کنم این رفتارها عین انسانیت باشه در صورتی که هزاران نفر از دوست و آشنا من رو سرزنش می کنن برای این که دارم این رفتارهای خوب رو نشون می دم.بهم با زبون بی زبونی می گن دروغ بگو.حس واقعیت رو نگو.اگه دوسش داری نگی بهش دوسش داریا.پررو میشه.بهم می گن یه کاری باید بکنی تو رابطه که تو رابطه رو رو انگشتت بچرخونی.این حرفها منو عذاب می ده.چرا باید کارهایی رو بکنم که از درون ازشون متنفرم؟چرا بهش نگم دوسش دارم وقتی که هر روز از عشق اون به قلبم داره فشار میاد؟آقاجون من دوست دارم خودم باشم.نه یه سمیرای ساختگی که شاید خیلی از پسرها برای دو سه روزی عاشقش بشن.من سمیرایی رو می خوام که خودش باشه.اون موقع است که می تونم معشوق واقعیم رو پیدا کنم.اون موقع است که خودم از خودم راضیم

Monday, September 25, 2006

چه کار باید بکنم تا طرف جذب من بشه؟
من یه سوال خیلی مهم دارم و از همتون می خوام جوابم رو بدین
من باید چه کار بکنم که طرف جذب من بشه؟یا شاید بهتر باشه این طور بپرسم شما چه روشهایی بلد هستین که باعث میشه طرف رو جذب کنه؟اگر ازدواج کردین یا توی رابطتون موفق بودین چه کار کردین که طرف از شما خیلی خوشش اومده و ول کنتون نشده دیگه؟
یه توضیح بدم و اونم این که من کلن دختری هستم که اصلن بلد نیستم ناز و اشوه بیام.خیلی هم تمرین کردما اما نشده.احساس می کنم که هیچ جذابیتی برای طرف مقابل ندارم.این در شرایطیه که در روز چندین مورد رو می بینم یا میشنوم که دختر خانومه کاری کرده که آقا پسره به سرعت برق و باد عاشق و دل شیفتش شده.من می خوام ببینم که این راز و رمزی که این وسط هست چیه؟تورو خدا بگین منم بدونم دیگه.در واقع می خوام بدونم چه طوری میشه قاپ یکی رودزدید؟
..........................
یه چیز رو می خوام اضافه کنم.احساس می کنم شاید بعضی هاتون احساس و حرف من رو شاید نفهمین.من شرایطی رو می گم که با طرف رابطه دارین.هم دیگرو هم دوست دارین .حالا باید چه کار کنیم کهاین رابطه به یه سمت خیلی خوبی کشیده بشه.نه حالا حتمن ازدواج.بلکه یه دوست داشتن سطح بالا.عاشق شدن.یه چیز خفن.منظورم این نبود که با زرنگی بخوای طرف رو مال خودت کنی

Sunday, September 24, 2006

باز آمد بوی ماه مدرسه
یادش بخیر
باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازیهای راه مدرسه
عاشقه این شعره بودم.عاشقه روزه اول که میرفتیم مدرسه کلاسبندیمون می کردن و همه خواهش تمنا می کردن از ناظم که بندازشون توی کلاس دوستاشون.به سف می کردنمون که ببینن کی قدش کوتاهتره بشینه میزه اول.چقدر حال می داد.زنگ تفریح ها.ساندویچ هایی که می خریدیم 100 تومن هیچی لاش نداشت به جز یه ورق کالباس یه برش گوجه گندیده.زنگهای ناهار که همه بچه ها غذا می آوردن میشستیم گرد توی حیاط مدرسه می خوردیم.بدها عالیها.زنگ تفریحایی که به امید همون یه ربع زنگ تفریح تو خونه درس نمی خوندیم که به جاش تو اون یه ربع درس بخونیم.امتحانایی که هر روز ازمون می گرفتن.یاده همه اینا بخیر
باورم نمیشه که الان پنج ساله که از هیچ کدوم اینا خبری نیست.پنج ساله که پشت میز مدرسه نشستم.پنج ساله که دیگه به فکر نمره نیستم که آی من بیست و پنج صدم نمرم بیشتر شد چرا ماله تو کم شد؟چرا تو سر گروه شدی من نشدم؟من نمره اول مدرسه شدم.تو فلان شدی؟چرا من و اخراج کردن تورو نکردن؟..................یه مشت از این حرفهایی که اون موقع ها فکر می کردیم وای چقدر ما درگیری ذهنی داریم.خبر نداشتیم که بعدن چه درگیریهایی می خواد پیش بیاد که روزی هزار بار از خدا بخواییم کاشک برمی گشتیم به دورانه مدرسه
هر چی بیشتر از سالهای مدرسه فاصله می گیرم بیشتر حسرت اون موقع رو می خورم
فکر نمی کردم دلم برای مدرسه رفتن تنگ بشه
یادش بخیر که امکان نداره دیگه برگرده
.....................
پ.ن1:دختر عمه ه امروز زنگ زد ازم معذرت خواهی کنه.البته واضح به خودم چیزی نگفتا .به سینا گفته بود می خوام ازش معذرت خواهی کنم.به خودم گفت آماده شو بیام بریم سینما.منم چون حالم بد بود گفتم نمیام برین شما
.....................
پ.ن2:حالم تعریف نداره.سرما خوردگیه بد جوری بی رمقم کرده.حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم از الان فکر می کنم برم دوشنبه دانشگاه یا نه.چون اصلن خوب نیستم

Thursday, September 21, 2006

سی شهریور
فقط یه روز دیگه از تابستون مونده
خیلی طولانی بود برای من.هنوز سوزش آفتابش رو دارم احساس می کنم.نمی دونم چرا از تابستون خوشم نمیاد.با اینکه خوش میگذره و همش مهمون بازی و آبدوغ خیارو استخرو......اما حال نمی کنم.علت اصلیم گرماشه.در عوض عاشقه زمستونم چون ده تا لباسم میشه رو هم پوشید که گرم شی اما تو گرما هیچ کاری نمیشه کرد
همه دوروبریا رفتن این پنجشنبه جمعه رو مسافرت و خوش گذرونی الا ما که نرفتیم و موندیم تهرون که سماق بمی کیم
سرما هم خوردم.اصلن حالم خوب نیست.کم کم هم بدنم داره درد میگیره
مامانینا رفتن بیرون من به هوای حال بدی نرفتم چون اصلن حوصله نداشتم.زنگ زدم به سیما که بیاد پیشم
چایی رو هم گذاشتم دم بکشه که وقتی میاد بشینیم با هم کلی حرف بزنیم مثل قبلنا از هر دری سخنی

ترس
یادم میاد که خیلی بچه بودم.حدوده چهار یا پنج سال.با بابام رفته بودیم پارک.بعد از اینکه بازیهامون رو کردیم و می خواستیم بر گردیم خونه بابام من و سینا رو سواره ماشین کرد و بهمون گفت بشینین تا برم براتون از اون وره خیابون بستنی بخرم.مامانم باهامون نبود.من و سینا نشستیم تو ماشین.بابام که داشت از خیابون رد میشد یه ماشینی بد گاز داد و نزدیک بود بخوره به بابام.اما بابام جاخالی داد.من اینقدر ترسیدم اینقدر ترسیدم که زدم زیره گریه.همش فکر می کردم که خدایا اگه ماشینه زده بود به بابام و مرده بود اونوقت من و سینا باید چه کار می کردیم؟کی مارو پیدا میکرد؟کی نجاتمون میداد؟فکر می کردم که اگر بابام بمیره ما هم میمیریم.دیگه همه چی تموم میشه.امکان نداره کسی مارو پیدا کنه.یه حسه بدبختی داشتم.فکر میکردم که آخره دنیاست دیگه
یه باره دیگه هم این حس رو تجربه کردم.اول دبستان بودم رفته بودیم مشهد.توی بازار رضا گم شدم.واقعن مرگ رو جلو چشام دیدم.فکر می کردم دیگه همه چی تموم شد.الان آخره دنیاست.دیگه هیچ چیز معنی نداره
خیلی حسه بدیه.مخصوصن چون توی بچگی اتفاق میفته خیلی تاثیر بدی روی ذهن آدم میذاره.آدم توی سنین بچگی از هر جهت وابسته به پدر مادرشه
شماها همچین چیزی رو تجربه کردین؟

Tuesday, September 19, 2006

حسادت
من سه سالم بود که سینا به دنیا اومد .اصلن اون موقع هامویادم نمیاد که چه حسی داشتم که یه برادر کوچولو به خانوادمون اضافه شده.چون من خیلی بچه تر از این حرفها بودم
تا این که گذشت من پنج شیش سالم بود . سینا سه سالش.همیشه با هم که بازی می کردیم تا یه جای خلوت پیدا می کردم و می دیدم که مامانم حواسش بهمون نیست به سینا می گفتم سینا.یه چیز بگم قول می دی گریه نکنی؟می گفت آره.بهش می گفتم که ببین ما تورو از پرورشگاه آوردیم .تو بچه ما نیستی .مامانینا گفتن که بهت چیزی نگم که ناراحت نشی.اونا تورو دوست ندارن و......بعدش سینا میزد زیره گریه.اینقدر گریه می کرد که خدا می دونه.تازه منه خنگم اینقدر خل بودم که خودم هم باهاش گریه می کردم.بعد که حسابی گریه می کرد دلم براش می سوخت و بهش می گفتم که شوخی کردم بهت دروغ گفتم اونم دیگه گریه نمی کرد.تا اینکه یه هفته ای می گذشت دوباره از اول.سینا ماتورواز پرورشگاه آوردیم.مامانینا تو رو دوست ندارن.دوباره میزد زیره گریه منه خنگم دوباره باهاش گریه می کردم
این قضیه تا یه یه سالی ادامه داشت.بعدنا همیشه فکر می کردم که فقط من بودم که از این جور حرفها میزدم به برادرم .تا اینکه بزرگتر شدم دیدم نه بابا همه دورو بری های من از این کارا کردن
اونایی که بچه اول بودن به بچه کوچیکترا می گفتن که ما تورو از پرورشگاه آوردیم واز این حرفها
ولی جالبه ها.به نظر شما این از چی نشات می گیره؟حسه حسادته که بچه های اول نسبت به بچه های بعد از خودشون دارن؟یا یه نوع سرگرمیه؟
.......................
پ.ن:چقدر بعضیا پر رو هستن.فکر می کنن باید مارو به خدمت بگیرن برای سر گرمی خودشون.عمم اینا می خوان برن مسافرت.دختر عمه ه زنگ زده که فردا پس فردا چه کار داری؟می گم کار دارم.نمی تونم بیام.سرم داد میزنه می گه اینم با این فامیلایی که داریم.بعد قطع می کنه.دختره خل روانی.به من چه که تو نمی تونی تنها با خودت حال کنی تو مسافرت.حتمن باید یکی رو بکشونی دنباله خودت.عمرن دیگه تحویلش بگیرم

Monday, September 18, 2006

خیلی وقته که دیگه حال و هوای عاشقی و دوست داشتنش نیومده سراغم.دلم برای اون حال خودم تنگ شده.اون تنها بودن ها .اون حسی که فکر می کردم که هیچ کس تو دنیا مثل من بدبخت نیست.اون حسی که فکر می کردم الان همه دوستاش پیشش هستن اما منی که عاشقشم دوسش دارم ازش دورم.اون حسی که فکر می کردم مال منه با این که از هم دوریم.....هیچ کدوم رو خیلی وقته که دیگه ندارم.مثل این میمونه که دارم یه فصل جدیدی رو تو دوستیم باهاش تجربه می کنم
می دونم هست اما بی خیالشم.دیگه بهش وابسته نیستم اما هستم.دوسش ندارم اما دارم.خودمم قاطی کردم.عجب اوضاع قمر در عقربی دارم خودم هم خبر نداشتم ها تا همین الان فکر می کردم حالم خیلی خوبه اما مثل اینکه خیلی داغونم
میگم چرا این چند روزه کارم شده فقط خوابیدن و رفتن زیر لحافم نگو پس علت همین قاطی کردنست.خودم هم نمی دونم چه مرگمه.اما چیزیم نیست به خدا.خل شدم مثل اینکه.آره خل شدم.کاشکی خل میشدم بعدش راحت می تونستم هر حرفی که دلم می خواد بهش بگم.نه بابا اون موقع حرفهای من به فلانشم نبود
نه اینکه حالا خیلی هست.نه اینکه حالا تو این شرایط شعور کاملم خیلی حرفهامو تحویل می گیره.اگه خل بودم که دیگه میبوسید منو میذاشت کنار .تازه بدونه بوسیدن میذاشت کنار
دلم برای بوسیدنش تنگ شده
دارم چرت و پرت می گم مثل اینکه .اما اینا همش حسامه.چرت و پرت نیست به خدا

امروز می خوام تشکر بکنم از دوستام توی این دنیای مجازی که خیلی کمکم کردن برای این که خیلی چیزا رو یاد بگیرم
اول از همه از خانوم حنا که از همون روز اولی که وبلاگ دار شدم بهم خیلی چیزا رو یاد داد
بعدش از بهار که همین تازگیا با هم آشنا شدیم اما خیلی زود با هم دوست شدیم و تا من ازش درخواست کمک کردم تنهام نذاشت و کمکم کرد
مچکرم از همه

Sunday, September 17, 2006

آخیش
بالاخره بعد از یه هفته کلانجار رفتن با خودم و امروز و فردا کردن امروز تصمیم گرفتم که حرفهاموبهش بزنم
از سره کار برگشته بود خونه.ساعت حدوده 7 بود.توی بالکن ایستاده بود وبه سیگاری که روشن کرده بود داشت پک میزد.رفتم تو اتاقشون دم دره بالکن صدا زدم:بابا می خوام باهات حرف بزنم راجع به یه موضوعی.گفت الان فکرم مشغوله تمرکز ندارم.حالم گرفت.اما به خودم قول داده بودم که حتمن همین امروز باهاش حرف بزنم.تا اینکه یه ساعتی گذشت وشاممون رو خوردیم.من و بابا تنها بودیم تو آشپزخونه.گفتم به دوستت گفتی که من برم دفترشون دوره ببینم؟گفت نه این چند روزه سرم شلوغ بوده.گفتم ببین بابا من برای آیندم یه سری برنامه دارم که همش به این موضوع ربط داره.مثلن من امسال درسم که تموم میشه می خوام یه سال هم دوره دیده باشم برای دفتر بیمه که بعدش با هم اقدام کنیم برای مجوزش.گفتم من الان 22 سالمه بدون اینکه کاری داشته باشم .من به فکره آیندم هستم و از این جور چیزا
خلاصه همه حرفهایی رو که می خواستم بهش بگم گفتم اما نمی دونین که هر یه جملش رو با کلی بغض توی گلوم می گفتم.من نمی دونم این چه مرضیه که من دارم.وقتی حرف جدی هم می خوام بزنم حتی صحبت با پدرم اونم در مورده آینده خودم بازم گریم میگیره
بابام گفت که نگران کار نباش.22 سال که سنی نیست.اما بهم قول داد که با دوستش صحبت بکنه تا چند روزه دیگه.اما بابای من از اوناییه که به پیگیری مداوم احتیاج داره.نه اینکه یادش بره ها .نه.برای اینکه نتایج رو بهت اعلام کنه

Saturday, September 16, 2006

پیک نیک
از چند ماه پیش همون موقع هایی که هنوز میرفتیم دانشگاه و ترم تموم نشده بود همیشه توی راه رفت یا برگشت وقتی که با پریسا حرف می زدیم همیشه در فکر این بودیم که یه کاری بکنیم یه برنامه ای بذاریم که بهمون خیلی خوش بگذره و برامون بشه خاطره.تا اینکه تصمیم گرفتیم یه بار برنامه بذاریم که آش و کتلت درست کنیم و زیر انداز ببریم بندازیم توی پارک و فقط فقط بخندیم.شرطمون این بود که هممون با تیپ های جوادی بیان
تا اینکه دیشب پریسا بهم زنگ زد گفت که پایه ای برنامه رو برای فردا بذاریم؟منم گفتم آره و قرار شد پریسا به بقیه خبر بده
من باید آش درست می کردم.پریسا کتلت و چای و ظرف و بقیه چیزا هم قرار شد بین بقیه تقسیم بشه.ساعت دو قرار داشتیم با بچه ها پارک طالقانی
وای وای وای.وقتی پریسا اینا اومدن وتیپاشونو دیدم اول قهقه می زدم بعد اینقدر خندیدم که گریم گرفته بود.نمی دونم این روسری هارواز کجا پیدا کرده بودن و سرشون کرده بودن.مخصوصن هدی دوست پریسا.یه دامن پاش کرده بود با یه جوراب تا مچ پا.از این توری بزرگا صورتی کمرنگ.یه مانتو گشاد کرپ مشکی.دوازده تا النگو طلا با یه روسری وحشتناک خنده دار.پریسا اینا هم هر کدوم به نوبه خودشون جیگری شده بودن
خلاصه گشتیم یه جا پیدا کردیم و نشستیم سریع گاز پیکنیکی که سیما آورده بود رو روشن کردیم و کتری رو گذاشتیم روشو حالا نوبت آش خوردن بود.آشم خوردیم و کتلتم خوردیم و هدی هم ساندویچ تخم مرغ آورده بود.اونم خوردیم و چای هم خوردیم و رفتیم طرف وسایل بازی.تاپ بازی و سرسره بازی و فقط فقط خندیدیم
بعدم وسایل هارو جمع کردیم و برگشتیم خونه هامون لباسامون رو عوض کردیم از حالت جوادی به حالت عادی برگشتیم ورفتیم هممون با هم مهمونی یکی از دوستامون.اصلن تیپامون قابل مقایسه نبود با پیک نیک
الانم که دارم مینویسم پشتم داره سوراخ میشه بس که امروز سر پا بودم و کار کردم
ولی خودمونیم خیلی بهمون خوش گذشت.خیلی خندیدیم
صبح به مامانم میگم حال می کنی چه دختری داری از زیره سنگم که شده میگردم یه چیزی رو پیدا می کنم کهبخندونتش.مامانم هم یه لبخند بهم میزنه که می تونی بفهمی منظورش اینه که خوش به حالتون که جوونین
خدایا این خوشیهارو از من نگیر

Thursday, September 14, 2006

سوخت جت
صبح پا میشم به خودم میگم خوب دیگه از امروز شروع می کنم در ضمن روز قبل هم برنامه ریزی کردم برای خودم و توی دفتر یادداشت روزانم نوشتم
دست صورتم رو میشورم.مامانم میگه بیا صبحانه .میگم نمی خورم.میگه چرا .می گم مامان از امروز رژیم دارم .هیچی نمی خورم تا ظهر .به جای ناهار یه میوه می خورم .دیگه هیچی نمی خورم تا عصر .دیگه اینجاها کم کم داره فکرم منحرف میشه به طرف خوراکی.همین که به ذهنم میرسه که کاشکی الان کیک شکلاتی بود می خوردم یا پیتزا می خوردم می فهمم که نخیر امروزم نمی تونم رژیم بگیرم.چون هر چقدر هم بتونم تحمل کنم نهایت تا یه ساعت بعدشه.بعده یه ساعت میرم سره یخچال و همه اون چیزایی رو که بقیه از صبح خوردن و من نخوردم میکنم توی این معده صاب مرده.به اندازه سوخت جت می خورم
این شده برنامه یه ماه اخیرم.کی دوباره اون حس رژِم میخواد بیاد سراغم نمی دونم
یه جورایی از خودم بدم میاد.چندشم میشه

Wednesday, September 13, 2006

سونوگرافی
دیروز عصر با بچه ها قرار داشتیم که بریم بیرون.هشت نفر بودیم
من سیما فراز نوید مریم پریسا مهسا گلسا
رفتیم کافی شاپ فرهنگ سرای نیاوران
ساعت حدود هشت بود که دیگه من و سیما از بچه ها جدا شدیم که بریم به بقیه کارهامون برسیم.سیما می خواست بره سونوگرافی کنه برای اینکه دکترش ازش خواسته بود.منم قرار شد که باهاش برم که تنها نباشه
رفتیم سونوگرافی اطهری که یکی از بهترین سونوگرافی های تهرانه
من یه مانتو دارم که مامانم برام دوخته.سفیده توش گلهای ریز سرمه ای داره.جنسش از این نخی های خنک و سبکه.خودم مدلش رو دادم.جلوش بستس از زیره سینه برش می خوره .تا سره زانو و از زیره سینه تا سره زانو گشادتره به خاطر چین های ریزی که زیره سینه و پشتش می خوره.خودم خیلی دوسش دارم .از اولین روزی هم که پوشیدم همه با چشم های از حدقه در اومده نگام کردن و ...... بماند
من دیروز این مانتو رو پوشیده بودم .وقتی رفتیم تو ی مرکز پزشکی اطهری کلی خانوم حامله اومده بودن سونوگرافی.به سیما گفتم ببین من مانتوم مدله حامله هاست می خوای مثل حامله ها راه برم ؟سیما می خندید می گفت نه تورو خدا خندم میگیره
خلاصه من رفتم در نقشه خانوم های حامله.سخت راه می رفتم .دستم رو می گرفتم به نرده ها و کلی از این کارا .سیما هم که فقط می خندید.تازه انگشترم رو هم کردم توی دسته چپم که کسی شک نکنه.همه خانومهای باردار منو به همراهاشون نشون می دادن.همه تو کفه مدل مانتوم بودن و سعی می کردن که الگو برداری کنن و برن برای خودشون بدوزن.کلی خندیم دوتایی از تعجب مردم که خیلی هاشون باورشون نمیشد من با این تیپ و قیافه و سنه کم و قیافه دخترونه حامله باشم
تا اینکه سیما رفت توی اتاق.منم فرصت رو غنیمت شمردم و یه خانومی رو گذاشتم سره کار
من:برای چی بچتون رو آوردین؟چند ماهشه؟
خانومه با لحجه کرمانی:دو ماهشه.به دنیا که اومد انسداد روده داشت.عمل کردیمش حالا باید سونوگرافی کنه.شما مریضیتون چیه؟
من:من مریض نیستم
خانومه:پس برای چی اومدی؟
من:حاملم
خانومه:آخی.آخی چند ماهته؟
من:دو ماهمه.نمی خواستم الان بچه دار شم.
خانومه:وای نه نگو این حر فارو.چه عیبی داره
من:نه حالا که شده راضیم .اما بدون برنامه ریزی بود.آخه یه سال از درسم مونده هنوز.زود بود برام
خانومه:عیبی نداره.فقط خیلی مواظب خودت باش.خودت رو تقویت کن.بچت قوی بشه .مواظب باش جفت نیاد پایین وگرنه هم باید استراحت مطلق باشی هم به بچه غذا نمیرسه
من:نه بابا من اصلن مراقبت نمی کنم.دوستم دعوام کرده می گه چرا این کفش پاشنه دارهارو پوشیدی؟گناه داره
خانومه:آره راست می گه گناه داره نپوش دختر جون حالا چند سالته؟
من:22
خانومه رو صدا کردن و خداحافظی کرد و رفت.حالا من مونده بودم با کلی خنده تو دلم که بیچارو چطوری گذاشتم سره کار
از یه طرفه دیگه هم یکم بهم تلقین شده بود که حاملم .اینقدر احساسه خوبی داشتم که نمی دونین.تو همون لحظه دوست داشتم واقعن حامله بودم.خیلی حسش قشنگ بود
سیما که برگشت براش تعریف کردم.مونده بود من چه طوری خندم نگرفته بوده
بعد هم برای اینکه مامان سمیرا تقویت شه شام رفتیم بیرون
.......................
من از همه حیوونا میترسم.یکی از اونایی که به هیچ وجه نمی تونم تحمل کنم کرمه.الان داشتم سیر پوست می کندم که وای وای وای تا حالا کریه تر از این ندیده بودم.شانسه منه بدبخت همیشه هم این کرمها نسیبه من بدبخت میشه

Sunday, September 10, 2006

تصادف
جاتون خالی دیشب با دوستام تصادف کردیم
اما جریان از چه قرار بود
منه بیچاره هیچ موقع با دوستام نمیرم خیابون گردی و خیابون بالا پایین کنیم و از این حرفها.چون نه خوشم میاد نه حوصلش رو دارم.بعد از دو روز توی خونه بودن و در و دیوارهای خونه رو نگاه کردن دیگه واقعن حوصلم سر رفته بود.سیما هم که از روز قبلش رفته بود خونه پریا اینا و شب هم مونده بودن و من هم بهش دسترسی نداشتم و راستش روم هم نشد بگم منم میام پیشتون.تا اینکه بعد از ظهره شنبه شد و منم حسابی دمق بودم.زنگ زدم به پریسا دوستم و اونم قرار بود بره خونه دوستش.اما بهم گفت که دو تا خواهرای دیگش قراره برن بیرون( آخه پریسا اینا سه قلو هستن)خلاصه منم با گلسا قرار گذاشتم و گفتم بی خیال حالا یه دفعه هم با اینا بریم بیرون ببینیم چیه این خیابون بالا پایین کردن که اینا هر وقت و بی وقتب که سرشون رو میزنی توی فرشته و جردن هستن.ساعت هشت ونیم قرار داشتیم .منو سوار کردن و رفتیم یکی از دوستاشون رو رسوندیم خونش و من بودم وگلسا.قرار بود بریم دنبال اون یکی خواهر پریسا یعنی مهسا که اونم برداریم و بعدش بریم دنباله پریسا و بریم با هم یه شام بزنیم تو رگ
بماند که چقدر موندیم تو ترافیک ماشینهایی که حول می زدن برای شربت و شیرینی برداشتن
خلاصه مهسا رو سوار کردیم.حالا شده بودیم سه تا. من مهسا گلسا
مهسا نشست پشته رل.چون انصافن دست فرمونش حرف نداره.انداخت توی اتوبانه صدر که بریم دنباله پریسا که چشمتون روزه بد نبینه یه پرادو آنچنان کوبید بهمون که من بدبخت که جلو نشسته بودم کم مونده بود برم تو شیشه.وقتی صدای تصادف اومد من انتظار داشتم همینطور این صدای برخوردها ادامه داشته باشه.چون ما تو لاینه سه بودیم و سرعت ما و همه ماشینها زیاد بود.اما شانس آوردیم که کسه دیگهای بهمون نزدن
مهسا سریع پیاده شد .فقط شانسی که آوردیم طرف آدم حسابی بود .خیلی محترمانه ازمون پرسید طوری تون نشده که؟ببخشید من مقصر بودم چون سرعتم خیلی زیاد بود و از این حرفها.زنگ زدیم 110 تا بیان کروکی بکشن.حالا ما مدارک ماشین نداشتیم اون طرف هم گواهی نامش همراهش نبود.ما زنگ زدیم مامانه پریسا اینا برامون مدارک بیاره .اون آقاهه هم خانومش رفت گواهی نامش رو بیاره.خلاصه تا ساعته 11:30 معطل شدیم.بعدش تازه رفتیم دنباله پریسا
اون که شام خورده بود اما ما سه تا از گشنگی هلاک بودیم.اون موقع هم که همه جا غذاشون تموم شده بود.مجبور شدیم رفتیم خونه املت خوردیم
اما می خوام یه اعتراف بکنم.تصادف در اصل تقصیره ما بود .حالا می گم چرا
وسط اتوبان مهسا خانوم یه ماشین دید که توش سه تا پسر بود.پسرا خیلی بچه بودن اما از اینایی که انگار از توی فشن کندنشون گذاشتنشون تو ماشین.ما اصلن نمی خواستیم باهاشون کل کل کنیم.فقط خندمون گرفته بود از مدل موهای شاخ شاخ و اجق وجقشون.داشتیم بهشون می خندیدیم که اومدن باهامون جفت کردن.ما تو لاینه سه اونا تو لاینه دو.یه جا از ما دو متر زدن جلو مهسا گازید اما زیادی گازید ازشون زدیم جلو.اونا اومدن باهامون جفت کنن.مهسا هم اومد یه نیش ترمز بگیره که بهمون برسن که تا ته ترمز رو گرفت و بعدشم پرادو کوبوند بهمون
فقط شانس آوردیم طرف خودش حواسش نبوده که ما زدیم رو ترمز.فکر کرده به خاطره سرعت بالایی که داشته خورده به ما
بعدش یک عذاب وجدانی مارو گرفت یک عذاب وجدانی ماروگرفت که خدا می دونه.تازه کلی هم آبرومون رفت پیشه پسرها.فکر کنین سه بار اتوبان رو دور زدن بهمون که میرسیدن مسخرمون می کردن
اینم از بیرون رفتن من بدبخت.این کارا به من نیومده .همون بهتر که بشینم تو خونه درو دیوار رو نگاه کنم.والا به خدا

Friday, September 08, 2006

دیروز بلیط رزرو کرده بودیم رفتیم سینما.چون دیروز صبح تازه تصمیم گرفتیم که شبش بریم سینما پس پیدا کردن بلیط سینما فرهنگ از مهالات بود عصر جدید هم که فیلم به نام پدر رو نداشت در نتیجه بلیط سینما فلسطین رو گرفتیم که انصافن هم سینمای خوبی بود قبلش من رفتم خونه سیما اینا که با هم بریم سینما.رسیدیم دم دره سینما ماشین رو پارک کردیم .من اومدم از ماشین پیاده شم که سرم همچین رفت توی در لامذهب که خدا می دونه.اینقدر درد گرفت که خدا می دونه.مخم کلی تکون خورد تا شیش ساعت فکر می کردم که خون اومده و من نفهمیدم
خلاصه رفتیم و فیلم رو دیدیم.من و سیما هم که وسطش سوژه پیدا کرده بودیم و کلی به جلویی هامون خندیدم .البته به مقدار زیادی هم گریستیم.من که می دونین اصولن اشکم دره مشکمه
بعد از فیلم شروع کردیم در مورده فیلم حرف زدن.جفتمون نظرمون این بود که فیلم بدی نبود اما کاملن محسوس بود که فیلمه و خیلی جو فیلم نگرفته بودمون که بعدش فکرمون رو مشغول کنه.با توجه به اینکه برنده سیمرغ شده بود و اثر حاتمی کیا بود اما خارق العاده نبود.شاید هم چون از اول ازش زیادی تعریف کرده بودن ما توقعمون رفته بود بالا و یهو خورد تو ذوقمون
بعدشم دیدیم که نمیشه که شکم خالی بریم خونه یه موقع مامانامون و مهمتر از همه شکمامون ناراحت میشن.پس بزن بریم به سمت؟خوب معلومه فری کثیف
چه سفی چه سفی.آدم شانس هم می خواد داشته باشه اندازه همین خوده آقا فری داشته باشه.کلی پارکبان و این صحبتارو درگیر کرده که مردم رو بکنن توی سف
حتمن خودتون رفتین اونجا و احتیاج به توضیح نداره اما چیزی که به محض ورود به مغازه جلب توجه می کنه اول از همه سرعت کارگریه که داره استیک ها و ژامبون پنیرهارو سرخ می کنه بعد کسی که سس میریزه و ساندویچهارو می کنه تو کیسه تا برسی به دخل وقتی صاحب فری رو میبینی که نشسته پشته دخل من که تو دلم بهش تحسین می گم به شانسی که داره.یه آقای 65 ساله فقط سیگار میکشه.دندونای نسبتن سیاه و جرم گرفته .جلوش یه دفتر یه خطه که با یه خودکار آبی فقط روش یسری عدد می نویسه که محاله کسی ازش سر دربیاره.من که این همه رفتم اونجا بازم هر دفعه میرم بهم شک وارد میشه.خیلی باحاله و اما باحال تر از همه اینا وای دهنم آب افتاد سیب زمینی هاشه که هیچ جا پیدا نمی کنی
دیشب که داشتم می خوردم هر گازی که به سیب زمینیه میزدم عذاب وجداته بغل دستم نشسته بودا اما می گفتم گوره باباش سیب زمینیه فریه مگه میشه نخورد؟
البته نا گفته نماند من و سیما چون تصمیم گرفتیم دیگه کمتر پولمون رو خرج این شکمه .... بکنیم یه سیب زمینی خریدیم با یه استیک که دوتایی با هم خوردیم
خندم گرفته بود.سیما می گفت ما چون نمی تونیم یهو قطع کنیم خوردنمون رو داریم کم کم کمش می کنیم تا به صفر برسه
بعدشم رفتم خونه مامان بزرگم که ........ حوصله ندارم بگم چی شد.چون اعصابم خوردمیشه
..................
پ.ن:حوصلم سر رفته یه عالمه.الان ساعت 9 شبه .من و بابام و سینا و مامانم خونه ایم.اما نمی دونم چرا حوصلم سر رفته کلی.همش احساس می کنم بقیه داره خیلی بهشون خوش می گذره اما به من نه
..................
امروز رژیم داشتم تا این جاش که بد پیش نرفتم.البته اونطور که برنامه ریزی کرده بودم هم نشد متاسفانه

Wednesday, September 06, 2006

ترن هوایی
از سیما اصرار که بیا سوار شیم ترس نداره .منم می ترسیدم و بهشون می گفتم منو بکشینم سوار نمیشم شماها برین سوار شین
نمی دونین چه توهمی بود با شیب زیاد می رفت بالا بعد با یه شیب تند میومد پایین.نمی دونین چقدر به نظرم وحشتناک میومد .احساس می کردم اگر سوار شم از ترس سکته می کنم.سینا می گفت مسخره بازی در نمیاری. من اینو سوار نمیشم من اونو سوار نمیشم. با هم اومدیم باید همه رو سوارشین.برای شروع رفتیم سفینه سوار شدیم.بچه بودم چقدر می ترسیدم از سفینه اما الان برام خیلی عادی و مسخره بود.بعدش رفتیم بلیط ترن رو خریدیم.سفش کلی طولانی بود .یه عالمه وایسادیم توی سف تا نوبتمون شه.همین طور به استرس و ترسم اضافه میشد تا اینکه نوبت ما شد.تصمیم گرفته بودیم که در حین حرکت ترن چشم هامون رو باز نگه داریم.ترن راه افتاد بعد از یه مسیری که مستقیم رفت یه سر بالایی وحشتناک شروع شد.ترن نمی کشید بره بالا .یعنی می کشید ها اما ما این طوری تصور می کردیم.سر بالایی طولانی تموم شد یه مسیر کوتاهی رو صاف رفت و...... یه سرپایینی وحشتناک.توی دلم خالی شد .خیلی حال داد. یه بار دیگه هم این طوری شد و بعد از سه چهار دقیقه تموم شد.تمام مدتی که روی ترن بودیم چشمهام باز بود.وقتی پیاده شدم خندم گرفته بود برای اینکه اصلن ترس نداشت.خندم گرفته بود که چقدر ازش ترسیده بودم اما بعدش به یه آرامش رسیده بودم
وسط اون شلوغ پلوغی تنها چیزی که با سوار شدن ترن برام تداعی شد این بود که
تمام لحظات زندگی ما آدم ها مثل همین ترن سوار شدن می مونه
بذارین این طوری بگم مثلن من دارم زندگی عادی خودم رو می کنم یهو یه فرصت کاری برام پیش میاد و من می مونم که انتخابش بکنم یا نه.وقتی که دارم گوشه و زوایای شغلی رو که بهم پیشنهاد شده رو بررسی می کنم شاید به این نتیجه برسم که وای خدای من عجب کار سختی .من میترسم انجامش بدم.میترسم نتونم از پسش بر بیام.شاید این طوری بشه .شاید فلان اتفاق بیفته و خلاصه ذهنمون پر میشه از شک و تردید و ترس برای شروع یه کار جدید
وقتی که با همه این تفاسیر شروع می کنیم به انجام اون کار و در جریان اون کار قرار می گیریم میبینیم نه بابا اون طوری هم که فکر می کردم نیست ومن می تونم از پسش بربیام .اونقدر ها که فکر می کردم سخت نیست
این درست همون چیزیه که اگر کتاب "چه کسی پنیر مرا برداشت" رو خونده باشین متوجهش میشین
توی کتاب می گه که :همه آدم ها به طور غیر ارادی میل به سکون دارن یا همون اینرسی.پس وقتی که یه اتفاق جدید ومتفاوت از قبل براشون پیش میاد تمایل ندارن که اون تغییر رو بپذیرن و تا جایی که امکان داشته باشه مقاومت می کنن.در واقع ترس برای مواجه شدن با شرایط جدید بنا برطبع بشر وجود داره.البته در مورده همه به یک اندازه نیست.بعضی ها به سرعت خودشون رو وفق می دن. در واقع بو می کشن و به محض اینکه متوجه میشن قراره تغییری به وجود بیاد خودشون رو تغییر می دن وبرعکس خیلی های دیگه هستن که تا آخرین لحظه مقاومت می کنن و محاله که خودشون رو تغییر بدن
کسانی موفق هستن که سریع متوجه تغببر بشن.از تغییر نترسن وبتونن خودشون رو با شرایط جدید وفق بدن.پس ذهن بسته داشتن و خلاق نبودن اصلن خوب نیست .من که از همین الان می خوام تمرین کنم که دیگه از زندگی نترسم

Monday, September 04, 2006

تصمیم
می خوام بنویسم اما تمرکز ندارم.صدای اسپیکر رو قطع می کنم چون می خوام راجع به چیزه مهمی بنویسم.راجع به آیندم
چی می خوام از خودم؟می خوام ده سال دیگه توی چه نقطه ای قرار داشته باشم؟این سوالیه که چند وقتیه ذهنم رو مشغول کرده.همش از خودم میپرسم خوب امسال که درسم تموم شد می خوام چه کار کنم.نمی دونم این حالی که من دارم به خاطره سنمه یا این که شاید تازه گیا عاقل تر شدم یا شایدم دارم خودم رو نزدیک میبینم به سرنوشتی که فقط و فقط خودم باید بسازمش
خیلی سخته که تصمیم بگیری می خوای چی بشی
خوب من الان دانشجو هستم.رشته مدیریت بازرگانی ترم هفت.ساله دیگه این موقع درسم تموم میشه.بعدش چی؟
البته یه فکرایی توی سرم دارم اما نمی دونم درستن یا نه.شاید بشه راه بهتری رو هم رفت.شغل بهتری رو هم انتخاب کرد اما من احساس می کنم خیلی اطلاعاتم کمه در این مورد
موقعیتم الان خیلی حساسه.تصمیمی که الان می گیرم کل آینده و سرنوشتم رو میسازه
دلم می خواد خیلی تلاش کنم براش.تا سر حده مرگ.چون دوست دارم آدم موفقی بشم.مستقل.روی پای خودم.نمی دونم میشم؟شایدم نشم.همش به خودم بستگی داره.اگر الان از شرایطم استفاده کردم که هیچ در غیر این صورت میشم یه خانوم خونه دار که از صبح تا شب باید بشوره و بپزه و بده بچه هاش و شوهره گردن کلفتش بخورن
وای ی ی ی ی ی ی نه اصلن نمی تونم همچین تصوری از خودم داشته باشم.سمیرای چاق با یه شکمه گنده که ظاهرش براش اهمیت چندانی نداره.پیشبند بسته داره ظرف میشوره و از بقلش که رد میشی بوی گنده پیاز داق و قرمه سبزی خفت میکنه
اصلن نمی ذارم همچین آینده ای به سراغم بیاد.میترسم.من هنوز خیلی بچم.پس چرا من بزرگ نمی شم؟چرا مثل آدم بزرگها نمی شم؟نمی تونم تصمیم بگیرم.یعنی می تونم ها .اما نمی دونم چی میشه.از نتیجش خیلی میترسم.فقط همینه که من رو نگران می کنه
بعضی وقتها آرزوم اینه که کاشکی الان بیست ساله دیگه بود.من تکلیفه خودم رو می دونستم.می دونستم جایگاهم توی زندگی کجاست.تحمل این همه مدت رو ندارم.ظرفیت ندارم این همه استرس رو تحمل کنم.البته می دونم که خیلی زود می گذره.مثل باد.حتمن اون موقع اینجا می نویسم که در چه موقعیتی قرار دارم
اما الان.کلی فکر توی سرمه.کلی کار دارم که باید بکنم.یعنی میشه؟منم میتونم به موفقیتی که آرزوش رو دارم برسم
امیدوارم

این جا منزل جدید است
هم اکنون نوشته من در منزل جدید در حاله تایپ است
الان ساعت حدوده نه صبحه.دیشب سومین شبی بود که توی این خونمون خوابیدیم.شبه اول که اینقدر به هم ریخته بود که حتی تختهامون رو هم نتونستیم وصل کنیم چه برسه به اینترنت.شب دوم هم تازه کشف کردیم که پیریز تلفن اتاقمون خرابه . باید سیم کشی کنیم تا وسط حال.پس تازه دیشب موفق شدیم.اما خیلی خسته بودیم.تنها کاری که کردم رفتم به وبلاگه خانوم حنا سر زدم و عکس سام کوچولوش رو دیدم
من نمی دونم چند روز ننوشتم اما دیشب که داشتم به وبلاگها سر می زدم دیدم یا علی چه خبر بوده اینجا.تازه فهمیدم چقدر فرق داره زندگیم وقتی که وبلاگ نداشتم و الان که دارم
اما اتفاق هایی که افتاد برام این بود که کلی کار کردیم توی این مدت.همش خرید و این جور کارها.کارهای چوبی که سیما برام انجام داد به خوبی و خوشی تموم شد و تنها پیامدی که داشت چاق شدن من بود به دلیل اینکه پیتزا در به در چسبیده به گوشمون و خوب سمیرا جان و سیما جان با سفارشات هر روزه ای که به پیتزا در به در می دادن وضع مالی اونا رو بهبود بخشیدن
یکی دیگه از کارهایی که کردم خیلی خیلی خصوصی بود اما فقط اینجا همین رو می نویسم که وقتی بعدن اینجارو خوندم یادم بیاد که چی رو می گم(پنجشنبه.مهر چهار) این رمزش بود برای خودم
دیروزم رفتیم قزوین برای ثپت نام.بیست واحد برداشتم دوشنبه چهارشنبه پنجشنبه.پدرم در میاد برای اینکه هر چی درس تخصصی بود من بدبخت برداشتم.باید کلی درس بخونم.کلاس زبان هم دیگه نمی تونم ترمیک برم.باید جمعه ها برم.اما اصلن به درد نمی خوره.حالا کلی برنامه ریزی دارم برای خودم.برای آینده
دیگه هر روز میام می نویسم.بعدن تعریف هایی دارم از تجربه های این مدت
فقط یه چیز بگم و برم توی این مدت که با سیما کارهای چوبمون رو می کردیم کلی با هم حرف زدیم راجع به همه چی و هر لحظه نگرانه این موضوع بودیم که سنمون داره میره بالا نکنه نتونیم از فرصتهامون استفاده کنیم و وقتی متوجه بشیم که کار از کار گذشته.منم همش آهنگه معین رو می خوندم که:عمره گران می گذرد خواهی نخواهی.سعی بر آن کن نرود رو به تباهی